شماره ٢٠٤: ز دلبران همه شهر دل پذير تويي

ز دلبران همه شهر دل پذير تويي
مرا ز جمله گزير است و ناگزير تويي
ز ديگران سخني بر زبان رود هر وقت
ولي مدام چو انديشه در ضمير تويي
پياده اند نکويان ز نطع دل بيرون
کنون چو شاه درين خانه جايگير تويي
سمن بران همه با کثرتي که ايشانراست
ترا رعيت فرمان برند امير تويي
همه روايت منظومه حکاياتند
ترا چه شرح دهم جامع کبير تويي
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زديم سکه که سلطان اين سرير تويي
بدين جمال (چو) خورشيد مي تواني گفت
که آفتاب منم ذره حقير تويي
زمين بدور تو چون آسمان شد و در وي
مه تمام بدان روي مستدير تويي
اگر سراج منيرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغي بود منير تويي
لبت بنکته بسي آب و خمر در هم ريخت
مگر ز جوي بهشت انگبين و شير تويي
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معاني آن يک بيک خبير تويي
رقيب بي نمکت را سزد اگر گويم
که بهر کوفتن اي ترش روي سير تويي
مرا هواي تو دي گفت سيف فرغاني
ز قيد ما دگران مطلقند اسير تويي
براي وقت جوانان کنون که سعدي رفت
سخن بگو که درين خانقان پير تويي
ملک مجير و ملک دم بدم ظهيرت باد
که زير چرخ نخستين دوم اثير تويي