باز دريافتن دوست مرا چون خورشيد
            روشن است آينه دل بدم صبح اميد
         
        
            تو سر از سايه خدمت مکش و بر اغيار
            در فرو بند که در روز شب افتد خورشيد
         
        
            دل آزاد باسباب و علايق مسپار
            تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشيد
         
        
            همت اندر طلب غير پراگنده مدار
            بهر زاغ سيه از دست مده باز سپيد
         
        
            لوح عشاق ز اغيار کجا گيرد نقش
            قلم اعلي محتاج نباشد بمديد
         
        
            در غم عشق گريزان دل خود را کآن هست
            ظل طوبي و هواي دگران سايه بيد
         
        
            گر ره عشق روي زود بمقصود رسي
            مي از آن جام خوري مست بماني جاويد
         
        
            انتظاري برود، ليک نيايد هرگز
            کس از آن مايده محروم و از آن در نوميد
         
        
            چنگ لطفش بنوازش چو درآيد يابد
            زخمه از خنجر بهرام رباب ناهيد
         
        
            سيف فرغاني بسيار سخن گفت و نبود
            آن احاديث چو اخبار تو عالي اسنيد