شماره ١٧٧: سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خويش

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خويش
ازآنکه وصلش ما را نديد در خور خويش
بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم
چو راضيم که نراند بعنفم از بر خويش
بود بآب دهانش نياز و خاک درش
مرا براي لب خشک و ديده تر خويش
مرا قلاده اميد کرد در گردن
زبس که همچو سگانم بداشت بر در خويش
ز بهر بوسه پايش که دست مي ندهد
مرا بسي بسخن دفع کرد از سر خويش
دهانم ار بلب او رسد چه غم باشد
ازآنکه طوطي خود پرورد بشکر خويش
دهد بنرخ سفال شکسته سيم درست
کسي که سکه مهرش نگاشت بر زر خويش
خبر نداشت ز خوبي خويش تا اکنون
که شد بميل من آگه ز حسن منظر خويش
ببوستان شد و لايق نديد ريحان را
بخادمي خط و زلف همچو عنبر خويش
اگر فداي تو کردند هرکسي مالي
بزر و سيم نمودند جمله جوهر خويش
چو مال نيست مرا جان همي دهم بپذير
که شرمسارم ازين تحفه محقر خويش
بسان سعدي راضي است سيف فرغاني
گرش قبول کني ور براني از بر خويش