شماره ١٧٤: مشکلست اين که کسي را بکسي دل برود

مشکلست اين که کسي را بکسي دل برود
مهرش آسان بدرون آيد و مشکل برود
دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دير بايد که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازين شيوه زند موج فراق
کشتي من نه همانا که بساحل برود
بي وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسي جمال تو نمي دانم کس
که ز پيرايه سوداي تو عاطل برود
با تو خوبي نتوان گفت و ندارم باور
که بتبريز کسي آيد و عاقل برود
آمن از فتنه حسن تو درين دوران نيست
مگر آنکس که بشهر آيد و غافل برود
لايق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمي است که آن با تو بمنزل برود
خاک کويت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهاي تو در گل برود
عهد کرده است که در محمل تن ننشيند
جانم آن روز که از کوي تو محمل برود
سيف فرغاني يارست ترا حاصل عمر
چه بود فايده از عمر چو حاصل برود