شماره ١١٠: اي مه و خور بروي تو محتاج

اي مه و خور بروي تو محتاج
بر سر چرخ خاک پاي تو تاج
چه کنم وصف تو که مستغنيست
مه ز گلگونه گل ز اسپيداج
هرکه جوياي تو بود همه روز
همه شبهاي او بود معراج
پادشاهان که زر همي بخشند
بگدايان کوي تو محتاج
ندهد عاشق تو دل بکسي
بکسي چون دهد خليفه خراج
عيب نبود تصلف از عاشق
کفر نبود اناالحق از حلاج
عشق را باک نيست از خون ريز
ترک را رحم نيست در تاراج
چاره با عشق نيست جز تسليم
خوف جانست با ملوک لجاج
دل نيايد بتنگ از غم عشق
کعبه ويران نگردد از حجاج
دل بتو داد سيف فرغاني
از نمد پاره دوخت بر ديباج
سخن اهل ذوق مي گويد
بانگ بلبل همي کند دراج