شماره ٧١: در سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست

در سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست
در شکر با آن حلاوت ذوق اين گفتار نيست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روي او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نيست
دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد
چون کنم او خفته و بخت رهي بيدار نيست
اي بشيريني ز شکر در جهان معروف تر
شهد با چندان حلاوت چون تو شيرين کار نيست
چون تو روزي مرهم وصلي نهي بر جان من
گر بتيغ هجر مجروحم کني آزار نيست
بر دل تنگم اگر کوهي نهي کاهي بود
کآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نيست
تا درآيد اندرو غمهاي تو هر سو درست
خانه دلرا که جز نقش تو بر ديوار نيست
مستي و ديوانگي از چون مني نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگي هشيار نيست
گر همه جانست اندر وي نباشد زندگي
چون کسي را دل ز درد عشق تو بيمار نيست
در سخن هر لفظ کندر وي نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معني دار نيست
هرکه عاشق نيست از وصلت نيابد بهره يي
هرکه او نبود بهشتي لايق ديدار نيست
سيف فرغاني چو روي دوست ديدي ناله کن
عندليبي و ترا جز روي او گلزار نيست
چون مدد از غير نبود صبر کن تا حل شود
« اي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست »