شماره ٤٩: فتنه خفته ز چشم مست تو بيدار شد

فتنه خفته ز چشم مست تو بيدار شد
خاصه آن ساعت که زلفت نيز با او يار شد
در شب هجرت ببينم روز وصلت را بخواب
گر تواند بخت خواب آلود من بيدار شد
روزگاري ناکشيده محنت هجران تو
چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد
تا بديدم نرگس مخمور تو از خمر عشق
آنچنان مستم که نتوانم دگر هشيار شد
آنکه مردم را بدم کردي چو عيسي تندرست
چشم بيمار تو ديد از عشق تو بيمار شد
شور از مردم برآمد گريه بر عاشق فتاد
چون لب شيرين تو از خنده شکربار شد
چاره تسليم است با تقدير نتوان پنجه کرد
دست تدبيرم چو اندر کار تو بي کار شد
تا تو پيدا آمدي ما را خموشي بود کار
گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد
پيش ازين بي عشق تو در نظم ما ذوقي نبود
هرکه عاشق گشت بر شيرين شکر گفتار شد
گر کسي خواهد که بيند جان مصور همچو جسم
گودرين صورت نگر کز حسن معني دار شد
سيف فرغاني جواني رفت تا کي عاشقي
پير گشتي، توبه کن، هنگام استغفار شد