شماره ٤٦: زنده دل نبود کسي کو ذوق درويشان نداشت

زنده دل نبود کسي کو ذوق درويشان نداشت
جان ندارد زنده يي کو حالت ايشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مايه دار
رنگ سودش کي کند چون بوي درويشان نداشت
اي بسا درويش زنده دل که در دنياي دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنيا چون شترمرغند (و) درويش اندرو
بلبل قدسيست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شيرين نشد
غير زهر اندر نواله غير خون برخوان نداشت
بس سيه کاسه است دنيا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشني در نان نداشت
پادشاهي فقر و هر کو آن ندانست اين نگفت
کامراني عشق و آن کو اين نورزيد آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درويشي کنند
با همه شمشيرزن کين مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بيمار نيست
همچو عيسي مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببيني خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبي بهر اين ميدان نداشت
بي کمال قوت عشق اي بسي لاحول گوي
کو چو شيطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
اي بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پيرهن انسان نداشت
سيف فرغاني براي طعمه طفلان راه
مادر طبع کسي اين شير در پستان نداشت