شماره ٢٥: سوي صحرا شو دمي اي دوست با ما در بهار

سوي صحرا شو دمي اي دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روي صحرا در بهار
ما چو بي برگيم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نواي نيکويي دوري تو از ما در بهار
آشکارا مي کنم بويي ازو رنگي ز تو
هست پنهان در برتو هست پيدا در بهار
از گل سيمين که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گويي سرو را پا در بهار
نرگس يعقوب ديده از گل و بلبل بديد
حسن يوسف باهم و مهر زليخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسي
پيش گل برمي کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نيکويي گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود يک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه اي وآنگه ز من بستي رخت
روي هر گل مي کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درين موسم که از گل عندليب
در همه وقتي شکيبا باشد الا در بهار
سيف فرغاني درين وقتت بسي ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار