شماره ١٢٢

ملک دنيا و مردمان در وي
گور خانه است و مردگان در وي
نيست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وي
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نيست جان در وي
اين جهان بر مثال مرداريست
اوفتاده بسي سگان در وي
آدمي زاده چون خورد چيزي
که سگان را دهان بود در وي
گوشتي لاغرست و چندين سگ
زده چون گربه ناخنان در وي
عدل را ساق لاغرست وليک
ظلم را فربهست ران در وي
اندرين آزمون سرا اي پير
طفل بودي شدي جوان در وي
چشم بگشا ببين که نامده اي
بهر بازي چو کودکان در وي
خاک دنياست چون وحل، زنهار
مرکب خويشتن مران در وي
اندرين غبر هيچ آب مخور
که گلوگير گشت نان در وي
آرزوها نواله چربست
نيست چون پيه استخوان در وي
گرچه شيرين بود چو نوش کني
نيش بيني بسي نهان در وي
عرصه ملک پر ز ديو شدست
نيست از آدمي نشان در وي
همه را يک سر و دو رو ديدم
آزمودم يکان يکان در وي
جمله از بهر لقمه يي چو سگان
دشمنانند دوستان در وي
چون زر کم عيار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وي
اهل معني در او نه و مردان
صورت آراي چون زنان در وي
شد بدي عام آن چنان که دمي
نيک بودن نمي توان در وي
زندگاني عذاب و غير از مرگ
زنده را راحتي مدان در وي
تن او را تعب نيامد کم
چون کسي بيش کند جان در وي
منشين بر زمين او که چو ابر
سيل بارست آسمان در وي
موج افگنده شور در دريا
تو چو کشتي شده روان در وي
بر تو از غرق نيستم ايمن
که ز بار خودي گران در وي
بر بساط زمين که از پي ملک
خسروان باختند جان در وي
ديدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسي شهان در وي
صاحب تيغ و تير را که بجنگ
نکشيدي کسي کمان در وي
سپر از روي دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وي
از جهان رفت سيف فرغاني
ماند اشعار ازو نشان در وي