شماره ١١٨

غرض از آدم درويشانند
ورکسي آدميست ايشانند
نزد اين قوم توانگر همت
پادشاهان همه درويشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطين جهان بستانند
بجز ايشان که سليمان صفتند
آن دگر آدميان ديوانند
دگران چون زن و ايشان مردند
دگران چون تن و ايشان جانند
هريکي قطب بتمکين ليکن
چون فلک گرد زمين گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سير
گر بر افلاک خوهي مي رانند
خاک ره گشته ولي همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بيگانه ز خويشان ليکن
همدگر را بمدد خويشانند
از هوا نقش نگيرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستين بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بي خبري
تو از آن علم که ايشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
يک يک از صفحه دل مي خوانند
با چنين قوم بنان بخل کني
ور بجانشان بخري ارزانند
سيف فرغاني در مدحتشان
هرچه گويي تو وراي آنند