شماره ٣٣

ايا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هيچ جاي نرفتي و پايت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببريدند
رفيق جوي که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بينا ز ره برون نرود
کسي که در عقب ره روان بينا رفت
بيا بگو که چه دامن گرفت مريم را
که بر فلک نتوانست با مسيحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعيسي و عيسي ز جمله يکتا رفت
مثال آمدن و رفتن اي حکيم ترا
بدل نيامد يا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسيد
ز کوه سيل فرود آمد و بدريا رفت
چو هست قيمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکري بيغما رفت
خطاب اني اناالله شنود گوش کليم
وگرچه در پي آتش بطور سينا رفت
صفاي وقت کسي يابد و ترقي حال
که از کدورت هستي خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستي از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخويشتن آيد
در آن مقام که ناگاه ذکر ليلي رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسيد
کسي که ره باشارات پور سينا رفت
سري که هست زبردست جمله اعضا
بزير پاي بنه تا توان ببالا رفت
درين مصاف خطرناک آن ظفر يابد
که نفس خيره سرش همچو کشته در پا رفت
پرير گفتمت امروز را غنيمت دار
و گرنه در پي دي کي توان چو فردا رفت
بسوي هرچه بيني، عزيز من، دل تو
چنان رود که بيوسف دل زليخا رفت
عقاب صيد که تيهو بپنجه بربودي
چو عندليب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلي که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسيد صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگناي دام طمع
براي دانه دنيا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گير (و) براي شرف بگوشه نشين
اگر بهيمه براي علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پيوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معاني برآيي اي درويش
اگر تواني بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر اين پايه با چنين پا رفت
که جز ببدرقه رهنماي نصرالله
که عمرها نتوانيم تا «اذاجا» رفت
براي دل مکن انديشه سيف فرغاني
ز غم برست و بياسود دل که از ما رفت