در حق مردم و آدمي گويد

پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمي خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گويمش مردم
زانکه در سر اين سخن مردم
مردمي عالمي دگر باشد
کم کسي را ازو خبر باشد
گرچه از روي اصل در دو سراي
کمتر از سگ نيافريد خداي
از پي خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بيش ازين بود مقصود
چون بود خلد و در هنر کوشد
جامه مشطي ششتري پوشد
خدمتش را کسي کنند پديد
که برو بايدش مقيم دويد
ور شود کشته گاه جولانش
صيد در زير زخم دندانش
چون بگويي برو به هم تکبير
شرع مي گويدت حلالش گير
باز اگر کاهلي کند پيشه
ناورد زي طريق انديشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکان اين و آن باشد
تا يکي استخوان خشک برد
ده تبر در ميان سر بخورد
هست فرقي ز کار اين تا آن
همچنين کار آدمي مي دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمي و لاف زند
ور خسي آدمي شود چونان
کي کند خدمت سگ از پي نان
کار دربند همت من و تست
نشوي خوار تا نباشي سست
اين بگفتم بر پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان