ديگري را گويد

بوده مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر
بدخو از بي نکاح زاده بتر
زانک ازو بار به کشد استر
رو که دين را به شعرک و ناموس
نيک پي کور کردي از سالوس
کانکه با چشم عنکبوت بود
مگسش تخم عنزروت بود
از پي شوخ چشمي اي ناکس
ديده صيقل زني بسان مگس
عقل من چون حديث توشنود
گويد ار چه سر توش نبود
کان چو طبع خلاف شورانگيز
وان چو دست بهار رنگ آميز
بخورد چشم او چو نوش مگس
چشم ديگر کسان خورد کرگس
نوحه نوحه گر بسي خوشتر
از سخنهاي وعظ مادر غر
تا حکيم زمانه احمق شد
دل او عشق باز يرمق شد
هرگز از بهر يک نماز خداي
نبشسته دو دست و روي و نه پاي
زان همي گل خورد چو آبستن
شوي دارد ز شاه و خواجه چو زن
چه عجب زانکه شوي دارد زن
گر شود هر دو سالي آبستن
نوحه گر کز پي تسو گريد
آن نه از چشم کز گلو گريد
هر کجا گربه کشت خاليگر
غذي خواجه گشت خاکستر
ژاژ او مرده نظم من جان دار
نيست شيرآفرين چو گربه نگار
بر من اي سرسبک به خوي و به زيست
يک دو مه صبر کن گراني چيست
خنک آنکس که چهره تو نديد
و اين سخنهاي هزل تو نشنيد
هم کنون خود رهيم ازين گفتن
تا ابد هم من از تو هم ز تو من
آن زماني که رخ نمايد اجل
زود گردد به جمله حال بدل
بس کنم زين مثالب تو کنون
که ز انديشه منست افزون