اندر هجو حکيم طالعي گويد

وين دگر هست شاعري به دروغ
که ندارد سخنش ايچ فروغ
چون پيازست شعرش ار چه نکوست
تا به پايان چو بنگري همه پوست
دل و جان تيره همچو توده گرد
دهن و کون يکي چو مهره نرد
هزل و شعرش سعير صورت و هوش
سخنش زمهرير شه ره گوش
خانه جغد هست چون خوانش
نخرد کس به تره اي نانش
دردسر زاد زو که در تدبير
تيز و عريان و گنده بود چو سير
راست گويي حکيم صابوني است
مايه خبث و جهل و مأبوني است
شاعري بي حفاظ و بي خردست
در سفاهت بسان جد خودست
خيره رويي ز تيره رايي به
بي زباني ز ژاژخايي به
سخنش سر برهنه همچو تنش
معنيش کون دريده همچو زنش
بتر از کوپيازه بلخي
سخنش در خوشي نه در تلخي
صفت و صنعتش کثيف و کنيف
وقت و ذوقش به دل رکيک و ضعيف
چون سخن گفت در ميان گروه
گفت هر يک که اينت نغز و شکوه
تازي و پارسيش در گفتار
بغل زاولي است در کردار
بس که جوياي لوت و قوت شود
طعمه و قوت عنکبوت شود
چون ملخ دشت و بوستانش يکيست
چون مگس ديگ و ديگدانش يکيست
چون تو کردي ز ژاژ خود آغاز
گوشها در کند به روي فراز
دل من چون شنود گفتارش
سيلي من ز دور گفت آرش
عقل و حس من از تباهي آن
مانده مدهوش و عاجز و حيران
گنده باشد هر آانچه او گويد
همچو گل کز ميان گه رويد
به همه وقت خامش از گفتار
ملک الموت حاضرش بر کار
دل بود شايد تا بود خاموش
بود آسوده از تباهي گوش
چون گشايد به ابلهي گفتار
گوشم ار بشنود بگريد زار
گرچه بيرون بر آن سخن خندند
دل درون در ز خشم دربندند
به يکي در در آورد گوشش
به دگر در برون کند هوشش
دل عاقل چو گشت هزل نيوش
دل دو انگشت دين کند در گوش
مانده در صف ناکسان ازل
از مديح و هجا و زهد و غزل
هر کجا ترهات او خوانند
ژاژ طيان چو موعظه دانند
چون هوا ژاژ او به گوش سپرد
گوش کفارت گناه شمرد
پنبه در گوش پيش قولش وهم
آستين در دهان ز جهلش فهم
شده سردي نصيب در ازلش
نوحه بسيار خوشتر از غزلش
از حديثش معاشر و مي خوار
شود از باده و طرب بيزار
گر فسرده شدي چو پيه آخر
نشنوي نغمه کريه آخر
تا کي اين ژاژ بي شمار آخر
ويحک از خلق شرم دار آخر
چون سبکسار گشت هزل فروش
در خورست آن زمان گراني گوش
دين که با شادماني آمد جفت
پيش وي خدو سخن که يارد گفت
همچو لاله است گفت و گوي پليد
از دهانش دل سياه پديد
اي گزيده ره هوس بر هوش
سخنت ناله جرس درگوش