در هجو شعراء بد گويد

يک رمه ناشيان شعر پراش
خويشتن کرده اند شعر تراش
قالب و قلبشان سليم و لئيم
خاطر و خطشان عقيم و سقيم
همه بر درگه فرامشتي
همه از روي معرفت پشتي
ديدني هست و خوردني نه مدام
چون سگ پخته و چو مردم خام
رخ چو مردم به فعل چون نسناس
همه محتاج جامه کرباس
فتنه را نام عافيت کرده
دال با ذال قافيت کردخ
فرق ناکرده محنت از منحت
عقل از ايشان بداشته عدت
غافل از فعل و فاعل و مفعول
حفظ کرده به جاي فضل فضول
باز نشناخته ز شعر شعير
خلد را خوانده گاه شعر سعير
بهر دونان سپر بيفکنده
شعر برده به پيش خر بنده
خويشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از در حکما
گرد کرده بسي سخن ريزه
نيک و بد خيره در هم آميزه
همچو گربه به لقمه اي محتاج
کرده چو موش سفره ها تاراج
همچو گربه لئيم و خواري دوست
خورده سيلي ز بهر پاره پوست
در ربودن بسان گربه شوخ
خانه چون موش ساخته ز کلوخ
لاجرم سخت جان و سست رگند
روي ناشسته همچو خوک و سگند
يادگار منافقان بي سخن
سخنش همچنوست بي سر و بن
از معاني دلش بي انصافست
همچو طوطي به نطق در لافست
جانشان همچو مغز پر باده
دلشان همجو نظمشان ساده
فعلشان زشت چون عبارتشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
زان يکي هست بکر و کالمشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
که چنين باد هم زنخهاشان
سخت ساده است شاخ و بيخ جهان
از چنين شاعران به پيش مهان
خانه مردمان گرفته چو موش
خلق از ايشان رميده همچو وحوش
گربه شکلند و موش تأثيرند
خانه مردمان از آن گيرند
روي ناشسته تر ز خوک و سگند
لاجرم سخت جان و سست رگند
شمع وار ار چه کردني کردند
جان و تن در سر سري کردند
در به در ورز و شب دوان و نوان
نام نيکو بداده از پي نان
همه هستند صورت شبديز
زين چنين جاهلان دلا بگريز
من چراغ چکل شدم در گفت
همه پروانه وار با من جفت
لاجرم در غم چراغ چکل
همچو شمعند زرد و تافته دل
گرچه در خشندي و در خشمند
طاق ابرو و درگه چشمند
هر يکي باد و گنگ سبزا رنگ
سه از آن کور و چار چون خر لنگ
وه از اين سبزگان شيرينان
نه چو مهره نه از در حمدان