در صفت جاه جويان و زرطلبان و درويشان صورت گويد

وين گروهي که نو رسيدستند
عشوه جان و ز خريدستند
سر باغ و دل زمين دارند
کي دل عقل و شرع و دين دارند
ماه رويان تيره هوشانند
جاه جويان دين فروشانند
همه جوياي کين و تمکين را
همه کاسه کجا نهم دين را
همه رعناي و سر تهي تازند
کور زشت و کر خر آوازند
باد و بوشي براي حرمت و فرع
بل غرام و بهانه شان بر شرع
همه باز آشيان شاهين خشم
همه طوطي زبان کرگس چشم
به حدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دين لاغر
با فراغند و بي فروغ همه
گه دريغند و گه دروغ همه
آنچه نيک از حديث، بگذارند
وآنچه باشد شنيع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطيع از درون و برون
دعوتي ساخت يک تن از همه شان
چون بترسيد گرگ از رمشان
چون نهادند خوان بر اخوان
گفت يک تن ز مجمع ايشان
گرچه خوان هست نان نمي بينم
ورچه تن هست جان نمي بينم
همه از جهد و جود پرهيزند
همه از علم و حلم بگريزند
سر بدره گرفت زير بغل
که که ام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسي جفتي
نز پي دين براي اي مفتي
در سر آنکه زير پاي شود
تا که بي جان و ژاژخاي شود
گشته گويان ز بغض يکديگر
کين فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بيخبرند
آدمي صورتند ليک خرند
مکتب شرع رانديده هنوز
به در عقل نارسيده هنوز
همه ديوان آدمي رويند
همه غولان بيرهي پويند
معني ديو چيست بيدادي
تو به بيداديش چرا شادي
همه ز آواز خود بپرهيزند
از هم آواز خويش بگريزند
همه در راه آن جهاني کور
بنده خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حريص
آزشان کرده سال و مه تحريص
همه گشته نفايه سيم دغل
آنکه گفتش خداي بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزين به کجروي و فرس
همه جوياي کبر و تمکين اند
همه قلب شريعت و دين اند
به خدا ار به شرع ره دانند
بي خبر از حيات دو جهانند
زندگيشان بتر ز مرگ بود
مرگ را زان کسان چه برگ بود
چون کميز شتر ز بازيشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوي به خون اهل زمين
از سر جهل و حرص و از سر کين
همه در دست يک رمه رعنا
همچو شمعند پيش نابينا
همه بسيار گوي کم دانند
همه چون غول در بيابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتش خوار
ديو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خيانت و تلبيس
در گذشته به صد درک ز ابليس
مال ايتام داشته به حلال
خورده اموال بيوه و اطفال
هيچ نايافته ز تقوي بوي
تهي از آب مانده همچو سبوي
پس ديوار کعبه خر گايند
ور دهي تيز غسل فرمايند
گر به چرخ اين سگان برآيندي
دختر نعش را بگايندي
همه در علم سامري وارند
از برون موسي از درون مارند
پرده در گشته آن که اين فهمست
زور عوا خوانده آن که اين سهمست
همه رشوت خرند و قاعده گر
زيربارند و خوار همچون خر
از پي مال و جاه بي فردا
همه يوسف فروش نابينا
پرده در همچو راز غمازان
بي نمازان بيهده تازان
بنهند ار جهند ازين زشتي
پاي بر فرق بحر چون کشتي
ريختي آب رويت از پي نان
اي لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خيره در پس در
خواجه گاو سار همچون خر
بهره علم تو نيابد کس
زانکه از علم نام داري و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوي
روز و شب دوستدار دشمن روي
تو چه مردان قوت و قوتي
مرد سنبيدني و سنبوتي
تو چه مردکناري و بوسي
مرد زرقي و يار سالوسي
سر و ريش ار در آينه ديدي
رو که بر روي آينه ريدي