حکاية في التمثل الصوفي

آن شنيدي که بد به شهر هري
خواجه فاضلي و پر هنري
خسته از رنج بي کرانه دهر
گشته از فضل خود يگانه دهر
از خرد رخت بر فلک برده
محنتش زير پاي بسپرده
محنتش را مگر يکي آن بود
که در انوده قوت حمدان بود
مدتي بود تا که گاي نداشت
پسري راست کرد و جاي نداشت
چون پناهي نيافت مضطر شد
به ضرورت به مسجدي در شد
ديد محراب و مسجدي خالي
خواست تا گادني کند حالي
چون برانداخت پرده از تل سيم
تا برد سوي چشمه ماهي شيم
مسجد از نور شد چنان روشن
که برون تاخت شعله از روزن
زاهدي زان حکايت آگه شد
پي برون برد و بر سر ره شد
پسري ديد برده سر سوي پشت
مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد ميان حلقه کون
زاهد آمد شد از برون به درون
کاج و مشت و عصا فراز نهاد
گلويي همچو گاو باز نهاد
کين همه شومي شما باشد
که نه باران و نه گيا باشد
چه فضولي است اين و خانه حق
شرع را نيست نزدتان رونق
اي کذي و کذي چه کار است اين
درره شرع ننگ و عارست اين
دامن آخرالزمان آمد
نوبت جهل جاهلان آمد
خلق را نيست از خداي هراس
شد دل خلق مسکين وسواس
از چنين کارهاست در کشور
آسمان بي نم و زمين بي بر
بر بساط زمين نبات نماند
خلق را مايه حيات نماند
از گناهان لوطي و زاني
خشک شد چشم ابر نيساني
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند در محراب
مرد فاسق به حيله بيرون جست
تا مؤذن بر او نيابد دست
مرد اسق چو شد برون از در
مرد زاهد گرفت کار از سر
مرد فاسق چو باز پس نگريست
تا ببيند که حال زاهد چيست
ديد بي نيم دانگ و بي حبه
گزر شيخ بر سر دبه
سر درون کرد و گفت اي زاهد
اين همان مسجد و همان شاهد
ليکن از بخت ما و گردش حال
بود بر من حرام و بر تو حلال
شکر و منت خداي را کاکنون
گشت حال زمانه ديگرگون
بر بساط زمين نبات بماند
خلق را قوت حيات بماند
شکر حق را که ابرها باريد
بدل آب در مرواريد
ابرهاي تهي پر از نم شد
دل اهل زمانه خرم شد
کشتها قوت تمام گرفت
کارهاي جهان نظام گرفت
اي خدا ترس اهل زهد و صلاح
هست از انفاس تو جهان به فلاح
حرمت صومعه تو مي داني
بر تو مانده است و بس مسلماني
چون چنين اند زاهدان جهان
چه طمع داري آخر از دگران
زاهدي کاينچنين بود فن او
بگريز از سرا و برزن او
صوفيي کاينچنين بود فن او
يک جهان کير در کس زن او
تا بداني که زاهدان چه کسند
همه همچون ميان تهي جرسند
همه در بند زرق و سالوسند
وز در صدهزار افسوسند
دست از اين صوفيان دهر بشوي
تو چه گويي حکايت از خود گوي
چون رهي پيش آن که مدهوشند
از پي خلق حلقه در گوشند
گردن جمله از تف سيلي
همچو کرباس در کف نيلي