حکايت و مثل

آن جواني به درد مي ناليد
گفت پيري چو آن چنانش ديد
کز چه مي نالي اي جوان نبيل
گفت کز جور دبه و زنبيل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پيرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زني دارم
خويش و پيوند بر زني دارم
جفت پر کبر نيش بي شهد است
گل رعنا دو روي و بد عهدست
پنج ماهه است و يازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هر که در دام زن نيفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخيره گردد رس
عيش او گنده دان چو درگه کس
اندرين طارم طرب بنوي
راست گويم اگر ز من شنوي
کمر کير خيره لرز بود
کيسه کس فراخ درز بود
زن که دارد به سوي حمدان راي
حمد حمدان کند نه حمد خداي
آورد کدخداي را به کله
نان بازار و خانه بغله
برهي گر کني به فردي خوي
از خوشي خشو و ننگ ننوي
يافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج