اندر خويش لشکري گويد

موش کز دشت در دکان افتد
به که خويشيت با عوان افتد
چون نشيند عوان به خر پشته
چه تو در پيش او چه خر کشته
خويشتن را خداي نام نهد
خال و عم را گداي نام نهد
بنشاند ز جهل و کشخاني
پدر پيررا به درباني
زانکه چون سفله يافت مال و عمل
بکند جفت و يار و خانه بدل
کبر او چون بلاي آمدني
باز کاسش چو کاسه زدني
گر نداري به خدمتت خواند
ور بداري به عنف بستاند
همه از کون خواجه تيز دهد
گه گه از کون مير نيز دهد
که نبيني به حرمت و صولت
يک ز نخ زن چو من در اين دولت
که نه از دست اينم و آنم
من کنون دست راست سلطانم
همه بادش ز حاجب و ز امير
همه لافش ز خواجه و ز وزير
گويد ار با تو هم سخن باشد
زير نو گرچه ده کهن باشد
گردنم بين ز دست شه نيلي
که به دست خودم زند سيلي
من زنم بيشتر ز بيم پشه
کون پيلان به ريش غرواشه
شاه ما ار بميرد ار بزيد
جز به فرمان ريش من نريد
خود به دست من است چندين گاه
قفل و مهر و کليد گلخن شاه
چکني ناخوشي و خويشي او
که مه او مه کمي و بيشي او
از پي لقمه اي به ماتم و سور
گه غلامش بوي و گه مزدور
کيست در چشم عقل ناخوش تر
در جهان از گداي کبرآور
ديو در مشک او دميده فره
تا ز خود سوي خود شده فربه
سفله گردد ز مال و علم سفيه
که سيه سار برنتابد پيه
از عدم بوده وز فنا سوده
در ميان طمطراق بيهوده
به دمي زنده از پفي بيمار
به خويي گنده وز تفي افگار
دور شو دو شو ز نزديکش
روشني شو ز ننگ تاريکش
گر بر اين خوان تو جفتي و فردي
ديگ دل را به از جگر خوردي
که مه او و مه عز دولت او
چکني باد ريش و سبلت او
خواجه تو قناعت تو بس است
صبر و همت بضاعت تو بس است
که خود آبستن است با همه ساز
شب کوتاه تو به روز دراز
دون رعنا هميشه مضطر به
دست او با دهان برابر به
صلح بي جنگ به کريمان را
کلبه از سنگ به لئيمان را
با عوان خويشي ار نداري به
ديده بر عقل خود گماري به
گزدم و مار سوي جانت روان
بهتر آيد بسي ز خويش عوان
خويشي ار با عوانت ناچارست
اندرين قول زيرکان چارست
يا بکش يا گريز از بر او
يا هوسها بريز از سر او
گرچه تشنه شود سرابش ده
ور چو روغن شود ترابش ده
تا ز باد بروت او برهي
آتشش را چو ز آب خاک دهي
ورنه با او نشين به هر برزخ
تات فردا برد سوي دوزخ