فصل في بيان سبيل السعادة والطريق المستقيم

چون تو بر ذره اي حساب کني
ور به شبهت بود عتاب کني
ور حرامي بود عذاب دهي
روز محشر بدان عقاب دهي
کي پسندي ز بنده ظلم و خطا
ور تو راني چرا دهي تو جزا
چون حوالت کنم گنه به قضا
گفته در نامه کفر لايرضي
خود گنه مي کنيم و داده رضا
پس حوالت کنيم سوي قضا
اي ترا راه گشته راي و قياس
بتر از راه و راي خود مشناس
راه دينست محکم تنزيل
شرح آن مرتضي دهد تأويل
جز از اين جمله ترهات شمر
کار خود کن به قول کس منگر
پادشاها مرا بدين بمگير
خود کنم خود کشم جزا و زحير
در صفات تو ظلم نتوان گفت
با سگي در جوال نتوان خفت
ره نمودي رسل فرستادي
بر تو جايز کجاست بيدادي
گر تو بر بنده کفر خواسته اي
وز مکافات آن نکاسته اي
اين معاني به ظلم شد منسوب
اي منزه ز ظلم و جور و عيوب
آنچه ما را به ظلم شد باره
بود از نفس شوم اماره
او ترا راه راست بنمودست
گر تو بر ره روي ترا سودست
گر به بد نفس تو شود مايل
اينت ظلمي عظيم و بس هايل
آنکه او از تو راستي خواهد
گويدت گر بدي کني شايد
انبيا رابگو به چه فرستاد
چون وي اکند ظلم را بنياد
به بدي حاجت رسل نبود
بحر باشد جهان و پل نبود
هر کسي از بد آنچه بتواند
با کسان در جهان همي راند
نيست حاجت به نامه و پيغام
بر من و بر تو گشت کار تمام
خواجه در خواب غفلتي پيوست
روز محشر ترا که گيرد دست
از تو پرسند روز رستاخيز
کاي به خواب اندرون يکي برخيز
بازگو تا بدي چرا کردي
مال ايتام و بيوه چون خوردي
بي گنه را چرا تو خون ريزي
تو چه گويي مگر که بستيزي
پيش گيري مگر ره انکار
گردي از کرده هاي خود بيزار
يا بگويي تو خواستي بر من
بر تو پيدا شود عنا و محن
خيز و بيهوده ترهات مگوي
خويشتن را ره صلاح بجوي
چو ز شمر لعين خداي به حق
برسد اين يک سخن بگو مطلق
که چرا قرة العيون رسول
گشت بر دست شوم تو مقتول
گويد آن سگ که آن قضاي تو بود
وآن چنان فعل بد رضاي توبود
گفته باشد خداي را ظالم
که نباشد به کار در عالم
سوز احمد خداي کي خواهد
جگر از وي جداي کي خواهد
چه گنه کرد کين جزايش بود
که برين ظلمها رضايش بود
دل بيمار را دوا بتوان
حمق را هيچ گونه چاره مدان
خواجه بيمار و برده از هوسي
بار خود سوي باردان کسي
در شبي باش تا سپيده بام
خواب و يقظت بدان ز ناس نيام
بيش از اين با تو گفت نتوانم
که نه من هدهد سليمانم
کز سبا مر ترا کنم آگاه
تا بيابي به سوي دانش راه
اين احاطت مراست کز بلقيس
آگهم نيست چو تو ابليس
ور بگويم تو هم نياموزي
خرقه تا کي دري و کي دوزي
يعلمون را خداي در قرآن
پيش لايعلمون نهاد مکان
زين سخن بس کنم که ننيوشي
ور به عمر اندرون بسي کوشي