در مدح صدرالدين شمس الائمه ابوطاهر عمر

صدر دين شمسه ائمه عمر
که نيارد چنو زمانه دگر
شربت شرع و دين ز باغ رسول
از نسيم فتوح کرده قبول
افظ شرع بهر پيوندش
ديده جان نديده مانندش
از عزازيل ننگري که بتفت
دير بشنيد امر و زود برفت
از نهيب بزرگ مايه او
مي گريزد ز سهم سايه او
حفظ او تا جناب شرع سپرد
ديو نسيان ازو جنابت برد
تنش از بس که پاس دين دارد
آسمان چشم بر زمين دارد
صورت امن او خفيف الحجم
ليک مرشد بسان نکته و عجم
بيني آن ذات پر لطافت او
وان صفاي بري ز آفت او
هم فصيح سزاي گفتارست
هم صبيح مليح ديدارست
لاجرم نطقش اندرين منزل
همچو عيسي ز گل نمايد دل
هست رطب اللسان به مدحت او
جبرئيل از کمال رفعت او
هم سراي سرور ازو آباد
هم همه دوستان ازو دلشاد
چون دعا را نهاد خواهد برخ
عيسي آمين کند ز چارم چرخ
سوز سينه ش اگر عيان گردد
چنبر چرخ رايگان گردد
شادي آمد چو او به صدر نشست
بر سر دست برنهاده بدست
صفت صفوت دل پاکش
نعت نطق شگرف و چالاکش
پرده عرش و آية الکرسيست
شهد فردوس و حجره قدسيست
از مروت لطيف منزل تر
وز قناعت خفيف محمل تر
هر عبارت کز آن فصيح آيد
دم بود کز لب مسيح آيد
هر که بر آستان دين باشد
عيسي مريم آستين باشد
خصم در دست خاطر چيرش
کند باشد چو پشت شمشيرش
تا بدو خويشتن بيارايد
منبر از گريه هيچ ناسايد
معني از لفظ او پديد از دور
چون رخ حور عين ز پره نور
داده کلکش چنانکه شاه عروس
از نقاب تنک خرد را بوس
هم درخت وفا از او پربار
هم زبان ثنا ازو در کار
در دعا دست دل چو برگيرد
چرخ چتر رضا بر سر گيرد
در دعاها چو دست برکند او
چرخ را صدهزار در کند او
برسد تا به عرش و يابد اجاب
نشود نه فلک ز پيش حجاب
خلق او همچو زهره قائد دين
ذهن او در سخن عطارد دين
چون خرد کارهاش روشن و چست
چون قضا سطوتش درشت و درست
مرده دل مانده بود از پي آز
جان چو در دل نشست گاه نياز
زنده کرد از براي يزدان را
مال او دل جمال او جان را
تا که مالش رسد به هر ياري
از جمالش توانگرم باري
خاک پايش اگر به دست کند
حور از آن خاک آبدست کند
غم گريزد چو او شود خندان
به تک پاي و جامه در دندان
حلقه در گوش کردم مردم چشم
پيش آن طاق و ابرو و خم چشم
اندران کلک و خط و فضل و جمال
دست زير زنخ بمانده خيال
خاک پايش اگرچه زو دورست
خوش چو آب دهان زنبورست
او خرد بهر راه دين دارد
عين دين است زان چنين دارد
در صلابت چو عمري دگرست
مر سر علم را سري دگرست
روز و شب ساز آن جهان سازد
زان به ديگر عمل نپردازد
کار او نست جز صلاح جهان
هست ازو تازه هر زمان ايمان
هيچ ناگشته گرد هزل و فضول
شده خشنود ازو خدا و رسول
نايب شرع مصطفي اويست
عالم علم مرتضي اويست
علم تأويل بر زبان دارد
شرح تنزيل را بيان دارد
هرچه با مرتضي بگفت رسول
او به جان کرده است جمله قبول
تا درآمد به عالم فاني
بود شرع رسول را باني
آن چنان علم شرعش از بر شد
کان جهانش به جان مصور شد
گشت با مرتضي درين ره يار
لو کشف گشت بر دلش چو نگار
هر که تن دشمنست و يزدان دوست
دانکه والراسخون في العلم اوست
در ثنايش هر آنچه انديشم
سيرتش گويدم که من بيشم
عجز پيش آورم من از کارش
باد يزدان به حکم در يارش
عرض از عرض دين مقيد باد
تنش از عقل کل مؤيد باد
بر ز عقل و خرد مکانش باد
عمر چون علم جاودانش باد
باد اين خاک تا ابد دلکش
هم چنان چون سمندر از آتش