در مدح شيخ الامام جمال الدين ابونصر احمد بن محمدبن سليمان الصغاني

بعد او خواجه امام امين
مفخر شرع و يار و ناصر دين
تازه از لفظ او مسلماني
به نژاد و نسب سليماني
صدر اسلام و دين بدو تازه
هنر و علم او بي اندازه
علم او همچو آب شوينده
نام او همچو باد پوينده
علم او وعده سماعيلي
جمع او شمع طارم نيلي
هر که از عقل رنگ دارد و بوي
بسته اوست همچو دستنبوي
ذوق او جهان فروز اقرانست
پند او بند سوز ديوانست
سيما در ره حقيقت و شرع
نيست اصلي قديم تر زين فرع
علمشان را نديده ام به يقين
وارثي حق تر از جمال الدين
آنکه تا يافت ز آسمان مسند
يک زمينست اجمد و احمد
شربت شرع دين ز باغ رسول
از نسيم قبول کرده قبول
همچو دين وعده ش از تخلف دور
چون خرد لطفش از تکلف دور
عالم علم را گشاده دري
که جز او کم تواند آن دگري
شد حرام از براي در سفتن
جز ورا برملا سخن گفتن
جان قرآن همي بيفروزد
تا ازو نکته اي درآموزد
عشق پنهان ز زحمت خاطر
گفته با ذوق مغز جانش سر
آن بگفته دل از زبان سروش
واين چشيده تن از ولايت گوش
سخنش اندک و مليح مليح
همچو توقيع دوربين فصيح
با بد و نيک بي ريا و شکي
اول و آخرش يکي چو يکي
وقت آن کو کمان به خاطر خويش
زه کند از براي ده درويش
زه کند تير چرخ بر گردون
زه کند سنگ خاره بر هامون
اشهب نطق او چو بشتابد
يارب اين نکته ها که دريابد
کانگهي کو بيان ياسين کرد
جبرئيلش ز سدره تحسين کرد
شاد باش اي امام هر دو فريق
دير زي اي گزين هر دو طريق
تا تو بر منبري فلک دونست
من نگويم که استوا چونست
دست معني چو گرد معني تاخت
زال زر ديد و زال زار شناخت
اي که مي پرسي از طريق مري
نکند اين سخن جواب کري
که چه گويد همي بر اين کرسي
باز گويم اگر ز من پرسي
تا چراغ سخاش تابان گشت
همچو پروانه جان شتابان گشت
جان آن کو چراغ جودش ديد
زار مي سوخت و خوش همي خنديد
گرده از بهر رتبت و جاهش
وز پي خاک روب درگاهش
فلک هفتم از زحل خالي
چار ارکان ز پنج حس حالي
چندگويي که وصف خواجه بگوي
پاي در نه به وصف و دست بشوي
در دو بيتت به مختصر کاري
باز گويم که مرد هشياري
خواجه در راه عقل و جان ز قياس
در سراي غرور و جمع اناس
به سخن هم کمان و هم تيرست
به صفت هم مريد و هم پيرست
آن کمان پديد و تير نهان
آن مريد خدا و پير جهان
خاک جسمش ز مرتبت صلصال
آب چشمش ز معرفت سلسال
نطق او از جهان جاويدست
دور و نزديک همچو خورشيدست
زاده ذهن او به صفوت نور
حلقه و عقد گوش و گردن حور
همچو اندر خيال عامي حور
سخن سهل او هم ايدر و دور
تا چو تو ميزبان نو دارد
عيسي و خر غذا و جو دارد
جان پاکش سخن گشاده برو
جان درو معنيي نهاده نه او
صيت او در عراق و مصر و دمشق
هست غماز دوست روي چو عشق
چون در اعراب اسم حرف شود
واندر احکام فعل صرف شود
ور به بصره حديث نحو کند
بصره از اهل نحو محو کند
گشت در باغ بر يزداني
از براي دل مسلماني
غذي بيخ شرع گفتارش
ميوه شاخ عقل کردارش
دل مر او را نموده راه صواب
دين مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
روغن اندر چراغدان دارد
با امل عمر او چو پيمان بست
ز انتقال زوال حال برست
از پي باغ شرع چون حيدر
آب در جوي اوست از کوثر
هست خوي رسول دلجويش
هست آب خداي در جويش
رنگ او بهر نکهت طيبش
کرده تهذيب عشق تذهيبش
هر که يک شب به کوي او بگذشت
در سخن مقتداي عالم گشت
هر که روزي به دست دل درماند
نسخه دلبري ز رويش خواند
چون به مجلس نشاط گفت کند
طاق خورشيد چرخ جفت کند
از پي چشم بد به روضه نور
دل به جاي سپند سوخته حور
او همي سر رمز به داند
قاصد از حال راه به داند
گويي آمد ز خانه و کويش
خوي خوش بر نظاره رويش
لب چون لاله خشک و تر نرگس
بيني آنگه که ختم شد مجلس
عقلا بازگشته طوطي وار
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پر در ز در سفته او
گوشها پرگهر ز گفته او
عيسي جان مرده خاک درش
ملک الموت قهر زنده فرش
گاه تقرير و وقت تدبيرش
صبح خوش خندد از تباشيرش
شد براي اميد جان و خرد
آنکه او را به جان و ديده خرد
دل ز دينش هميشه در ارمست
چه ارم زير گلبن کرمست
باغ ايمانش را ز چشمه روي
تا ابد آب رويش اندر جوي
خود چه ديدند اهل غزني ازو
چه شنيدند اهل معني ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
وز ره لطف غيب حاصل اوست
از هزاران هزر در نهفت
چکنم من که خود يکي بنگفت
در خور عقل عامه مي گويد
به سخن گرد نامه مي شويد
سخنش بانوا و زينت و برگ
خاص بنديست عام گير چو مرگ
وارث مصطفي به علم و وفا
نايب مرتضي به علم و سخا
رنج ما را از آن دل خوش خوي
داد ابر سخا به عشرت خوي
برگرفته به قوت ايمان
دو گروهي ز عالم تن و جان
شده درراه حکمت و تدريس
برتر از يونس و ارسطاليس
يافته فلسفه شريعت و ره
از پي فر دين و فل سفه
برگرفته به عقل از امکان
فتنه از پنج حس و چار ارکان
خاک شوره کند شراب از خلق
آب دريا کند گلاب از خلق
آري آنکس که صبر پيشه کند
پيشه شير زير تيشه کند
از بسي صبر کرده آتش صبر
عذب همچون سرشک ديده ابر
از درون تو هست از پي دين
صدهزار آسمان فزون ز زمين
خلق را شرط شرع او ابديست
زانکه با عز پرده احديست
داده و دين با خلل نکرده ز کبر
دال احمد بدل نکرده ز کبر
اي امامي که از پي زينت
منبر تست قاب قوسينت
پرده چرخ را پديد آور
قفل احکام را کليد آور
سر صندوق صدق را بگشاي
خلق را سر لطف حق بنماي
از سخا و فصاحت از سر دين
پاي برنه به فرق عليين
معنيي بخش معن زائده را
قسم ده جان قس ساعده را
تا به انفاس اوش سر کاريست
مر سخن را چه تيز بازاريست
هر سخن را که نقش جان ديدم
داغ نطقش به زير ران ديدم
همه گويندگان روي زمين
پيش نطق تو اي جمال الدين
بي غرض پندم ار بهش باشند
چو نکو باشد ار خمش باشند
هر چه اندر جهان سخن کوشند
نزد رمز تو حلقه در گوشند
در زمان تو اي امير سخن
شوخ چشمي بود سخن گفتن
گرچه الماس نطق مي سفتند
با بيان تو مفتيان زفتند
ظرف حرف تو مخ تفسيرست
هر چه جز آن مگر تف سيرست
تا که در سر ضمير ارکانست
شمع جمع تو شه ره جانست
روح را تازه ميزباني تو
غذي صدهزار جاني تو
قالبست اين جهان و جانش تويي
همچو شخصست دين روانش تويي
به وجود تو خلق از آن شادست
عمر با دانش تو همزادست
حالت از اصل سوز فرع آمد
قالت از درد ساز شرع آمد
دوستان را صبوح روحي تو
جان جان را همه فتوحي تو
جود اگر نام تو نبردستي
زود همچون عدوت مردستي
ميزبان دشمنانت را مرگست
با چنين دعوتي کرا برگست
تن که يکدم خلاف تو پذرفت
جانش گويد دلت ز من بگرفت
تف آن دم نرفته تا لب او
مرگ در جل کشيده مرکب او
مرگ خوردست بد سگالش را
تا نبيند کمال حالش را
چون خرد عمر دوستانش باز
در لقا و بقاش باد دراز
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
ليکن آن تو آزموده ترست
هر که در سر چراغ دين افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت
سخت بسيار کس بکوشيدند
کسوت صورتت نپوشيدند
خلعت هر که آن سري باشد
حسد اي خواجه از خري باشد
به ثناهاش بد سنا منسوب
ليک نامحرمان شده محجوب
همه مستورگان عالم راز
با ضمير تو رخ پر آب نياز
هر کسي اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
پرده داري سراي غيرت را
حيرت افتاد از تو حيرت را
خصم از آن آمدند هر خامت
نيست کس واقف از الف لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندي و کس ترانشناخت
هر که او با يزيد نفس بساخت
حالت بايزيد را چه شناخت
در سخا مرد با خطيري تو
در سخن فرد بي نظيري تو
از کمالت فزوده اي دين را
شادي جان اهل غزنين را
گرچه بر نقش حرف غزنين است
چون قدم ساي تست عزبين است
حضرت شه بهشت خلد ارزد
بي وجود تو حبه اي نرزد
با لقاي تو اي جمال الدين
نيست غزنين بهشت نقدست اين
مثل تو با تو در جهان ضمير
خود قياسيست به ز سوسن و سير
زاده نثر تست برهانم
شکر اين موهبت نکو دانم
نظم من بهر نثر تو بودست
جان جانها از آن برآسودست
خرده نبود بضاعت زيره
سوي کرمان بريم برخيره
گهر مدحت تو دانم سفت
همه دانم ولي نيارم گفت
دوستان در نشاط لطفت مست
دشمنان بر بساط قهرت پست
تن همت به جود تو کامل
جان حکمت به جد تو حامل
اي وجودت ز لطف حق اثري
باز جودت ز حسن او خبري
هر که از حق به سوي او نظريست
در دل او ز مهر تو اثريست
تو طبيب مفسري دگرست
تو حبيبي مذکري دگرست
محرم سر انبيايي تو
مدد قوت اصفيايي تو
اي ترا حق نموده راه صواب
اي ترا دين جمال کرده خطاب
حکمتت اهل استقامت گشت
حجتت حالي قيامت گشت
نزد نطقت سخن يتيم بماند
پيش جودت سخا عقيم بماند
هر که نشنيد از تو او چه شنيد
ديده اي کو ترا نديد چه ديد
منزل رمزها بريدم من
چون تو و چون خودي نديدم من
حاسدان را تو گو زنخ مي زن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
راز را مستمع بيان تو باد
آز را مصطنع بنان تو باد
باد تا هست اختران را سير
عرض تو عرصه عوارض خير