در مدح اقضي القضاة نجم الدين ابوالمعالي بن يوسف بن احمد الحدادي

نام او در عمل صحيح الجهد
لقبش در وفا کريم العهد
همت او وراي جزو و کلست
که همه آبها به زير پلست
گر بخواهي تو جانش از معني
کرم و خلق او نگويد ني
سايل آز را چو قارون کرد
پنبه از گوش بخل بيرون کرد
خواجه ابليس کز پي دم غير
ليف اولاف زد چو گفت انا خير
کردي ار ديدي اين مکارم و جود
در سراي وجود راي سجود
بيند آنکس که هست بينا دل
وانکه از گل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گويي اندر دست
جامه عزمش از صيانت پاک
عرصه جانش از خيانت پاک
دم او همچو عيسي آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پيمبر اندر عهد
شخص او همچو عيسي اندر مهد
چون ز خورشيد قابل قوتست
لاجرم عهد او چو ياقوتست
نکته او بر صلاح و وفاق
گوش ساره ست و مژده اسحق
چون تنور زمانه آتش يافت
گردن چرخ سيلي خوش يافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املاي شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان ممليست
کو ز امر خداي مستمليست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حيات حق طلبست
مايه فرش رسم تحفه اوست
سايه عرش طاق صفه اوست
هست از روي رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آرايد
جبرئيلش به طبع بستايد
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سر ازل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در باديه در آز و نياز
گرچه راهست دور و زشت ودراز
زين سبب نست در نشيمن جود
لاجرم هست در سراي وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غيث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
يک در اندر فلک بيفزودم
مر مرا آب شد ز حيراني
آتش ديگ روح حيواني
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون هماي فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
بر علمش علوم گشته زبون
زو امير ولايتي گشتم
وز قبول وي آيتي گشتم
علم او دستگير دينداران
قلمش چون ربيع با باران
عالم از فتويش برآسوده
وز ضلالت جهان بيزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
اين چنين علمها کرا باشد
نيست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بي نقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سيد آسوده ست
تا نيابت به شيخ فرموده ست
مرد چون کار را بود در خورد
هر چه وي گفت شيخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شيخ در شرح آن بدادش داد
معني هر يکي برون آورد
جمله زيبا و نيکو و در خورد
مشکلات کلام ايزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بيان
لفظهايي که هست در قرآن
ابن عباس روزگارست او
با معاني بي شمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ايزدش برگزيده عزوجل
سخنش همچو روضه نورست
نيک نزديک ليک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن وليک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گران بهاست چو جان
گر دواند مرا به پيش الم
پيش حکمش به سر دوم چو قلم
ور مرا گويد اي سنايي رو
بندم از ديده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برين
خوي او دام جبرئيل امين
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حديث آيد از نشاط الکن
سنگ بر وي به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتيجه صبر
با بطر چون سرشک ديده ابر
خلق و خلقش لطيف چون حورا
لفظ و معني دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگاني بود
که دو مغز و يک استخواني بود
خوي او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پياه را مرکب
کرده از نکته هاي عقل انگيز
طبع ياران و چشم خاطر تيز
در تصفح چو حلم به بردار
در تخلص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مباني اوست
در سخن روح را معاني اوست
سيرت پاک او حکيم اوصاف
صورت علم او کريم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطي مرد
باد پيوسته چيره در هر کار
وز همه علم خويش برخوردار
باد باقي بقاي روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عز و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد