اندر مدح اصحاب ديوان و ارباب قلم و مشايخ کثرهم الله

پس از اين خواجه خواجگان دگر
زين ديوان و شمسه لشکر
خواجگاني به علم و دانش چير
کلکشان با مثابت شمشير
همه نقاش معني از خامه
در و زر درج کرده در نامه
از رخ و خامه نگار نگار
صدر ديوان ز هر يکي چو بهار
درجشان همچو درجشان دربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رويشان مرگ را کند پس دست
بويشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جاي دين پر حر
نفسشان چون صدف شکم پر در
از پي سرو جويبار صواب
ديده ها کرده همچو ابر پر آب
همچو عيسي ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوي
کلکشان همچو علک معده قوي
چون براهيم قابل سعدند
چون سماعيل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سينه شان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گير
تنشان عنکبوت کرگس گير
خصم را تا کنند آبي وار
همه بر پردلند همچو انار
مال ايشان به نزد ايشان خاک
قال ايشان چو حال ايشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سيم
حصر آن گشته پيششان چو سليم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرين شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زينت ديوان
برميده ز کلکشان ديوان
در بنانشان نگر تو کلک روان
که عطا مي دهد به خلق روان
مهر و ماه از لقايشان خيره
نور و نار از بهايشان تيره
مهتران سخن سوار دلير
کلکشان يار گشته با شمشير
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بيان حق قاهر
عالم از نور رايشان انور
عقلشان با بيانشان در خور
از خطا کلکشان هميشه مصون
کس نگويد که اين چه يا آن چون
در جهان معاملت هر يک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هر يکي ازين اعيان
از دو صد جزو يک ورق نتوان
زانکه هر يک ز راه علم و عمل
يار عقلند و حق گزار امل
وجنت آن يکي خزينه نور
روي و راي يکي هزينه حور
کلک اين علک وار مي خايد
هر حوادث که چرخ بنمايد
روي آن همچو برق مي خندد
دست اين پاي فتنه مي بندد
ملک اين حاکي يد موسي
کلک آن معجز دم عيسي
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هر يک ز آبنوس حصار
سفته هر يکي سفينه نوح
نکته هر يکي دفينه روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جويد عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رايشان آگاه
کز خيانت بجملگي دورند
هم امينند و هم نه مغرورند
جز به فرمان يکي نفس نزنند
مرد کارند جملگي نه زنند
پاک و خالي همه از خيانت دل
علم دو جهان بجملگي حاصل
از شهنشاه راد نيکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدايگان تشريف
نام و نان يافته وضيع و شريف
هم به اسب و ستام و زر و دوم
هيچ را هيچ چيز نبود کم
شاه از اين خواجگان مرفه و شاد
ملک از اين خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شير اعداش سخره روباه
گرگ با ميش در بيابان جفت
عدل بيدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش اي به عدل شاهنشاه
زين همه خواجگان نيکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زين صفت همه منظور
عالم آسوده از فريب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش هميشه بي خو باد