مدح پادشاه به ترتيب کواکب و بروج دوازده گانه

آنکه بر مملکت ظهيرست او
خلق را در بهي بشير است او
عالم بر و آسمان آمان
مايه و مادر نتيجه جان
خلق را بر بهي بشير شده
بر همه مملکت ظهير شده
بر عميدان مملکت سالار
شاه را برگزيده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج يک به يک پيدا
همچو برج دو پيکر جوزا
عقل گمره ز شکلهاي رفيع
روح واله ز نقشهاي بديع
گر نه ار تنگ ماني است آن خط
از چه خطهاي مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بواب
همچو با آب صافيست سراب
انس روحست نقطه هاي خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معني ست
همچو ار تنگ خامه مانيست
لفظ و معني به يکدگر جفتست
زان خرد به خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پيش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضه نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتش فروز گشت دمش
باد بي بد نتيجه دل اوست
داد بي دد دريچه دل اوست
دين و دنيي مسلم دم اوست
زانکه دل کعبه معظم اوست
صادر و وارد عطاجويان
گشته از هر سويي بدو پويان
عالمي از عطاش آسوده
يافته هر چه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانه او ز کعبه خود چه کم است
صدف در علم يزداني
دلش اندر ره مسلماني
در ميان حريم حرمت او
از براي فزود حشمت او
دست او با قلم چو يار شود
بر معاني سخن سوار شود
آب و لوئلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دريا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سر خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجه اش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سر سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پيدا نيست
چون سخايش سحاب و دريا نيست
باد لطفش بزيده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر را صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ويست قديم
دهر را هيبت ويست عظيم
نيست در مملکت چنو يک تن
گاه تدبير و راي و گاه سخن
واقف راز شهريار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرين گشته
همه با ساز و اسب وزين گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مايه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عيان
سر باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بود
هرچه عيبست ازو نفور بود
نور رويش حديقه حذقست
خط خطش حظيره صدقست
خط او خطه معاني بکر
نام او نامه مباني ذکر
قلمش چون معاني انگيزد
نقشبند معالي آميزد
خط و معني وي ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادي ازو بياض ملک
هر بياضي ازو سواد فلک
از سواد و بياضش از پي مزد
گشته عقل همه امينان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دين و حرم
چون سر خويش سر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دين نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نيايد جود
زانکه دريا و ابر و کان به عطا
بکنند از طريق جود خطا
لعل کي ديد هر که کاني کند
زر کجا يافت هر که جاني کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآيد از پي ساز
مور وار از ميان خانه راز
فلک از جود او عطا جويست
راز باراي او سخن گويست
راز دارست عزتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجراي زمانه ديده دلش
هر چه زو خوبتر گزيده دلش
وهم او چون نم هوا از گل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پديد زمزم و نيل
دست او همچو پاي اسماعيل
دور دوران عقل جامه او
ره مردان چو برق خامه او
عملش هست نامه يحيي
قلمش هست چون دم عيسي
عزم و حزمش ز راي نيکوتر
گشته در کارها ورا ياور
شده در کار ملک و دين بيدار
دين و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرف ملک
کرده از راي او تعرف ملک
زان نکو اعتقاد و راي رزين
شده چون خلد ملکت غزنين
به گه دور و سير خامه او
کرده چون روي حور نامه او
حور را حرز و هيکلست آن خط
که نيابي بر آن نهاد و نمط
چون سر کلک در زند به دوات
بنويسد بصر به سمع برات
که من اين نوع تا که بودستم
نه تو ديده نه من شنيدستم
راست گويي که نامه يحيست
يا به گاه شفا دم عيسيست
پرده معجزات تا بدريد
معجزي زان صفت کسي نشنيد
قلم او سخي تر از کوثر
منظر او بهي تر از مخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتي و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتيجه جان
منظر و مخبرش دريچه جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بنده نوزمانه کهنش
تا جهانست و هست ليل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دي ماه خوشتر از نوروز
دين و دنيا ورا مسخر باد
صدر دنيا ورا برادر باد