مدح پادشاه به ترتيب کواکب و بروج دوازده گانه

پاي برنه بر آسمان سرمست
تيغ بهرامشاهي اندر دست
مه چو پيش آيدت سرش بشکن
تير اگر دم زند زبانش بکن
زخمه بستان ز پنجه ناهيد
تاج بر نه به تارک خورشيد
تيغ بيرون کن از کف بهرام
تندي او به تيغ او کن رام
تير بگشاي کوري ابليس
همچو برجاس کن رخ برجيس
بر گراي اين کبود ايوان را
تا نمايد نهيب کيوان را
نحس کيوانت به تيغ اعداکش
بستان سعد کنش چون زاوش
هم به نيروي بخت خرد بساي
سر کيوان سپر به زير دوپاي
چون دوات تو ديد بي تلبيس
چون قلم سرنگون شود برجيس
باز برجيس را بکن دندان
ده به تاراج خانه کيوان
نيزه يک دم به سوي بالا کن
هفت سياره را ثريا کن
زره آسمان ز سر برکش
اختران را به طاعت اندر کش
ميزباني کن از درنگ اجل
کرگس چرخ را به جدي و حمل
بره و گاو را بدوز به تير
پس درانداز در تنور اثير
از فلک زان سنان کوه افکن
پنج پاي دو روي را بر کن
قوت و قوت را شرف نو کن
شيررا داغ و خوشه را خو کن
چستيي کن بکن به قوت خويش
از ترازو زبان ز گزدم نيش
از شگرفي به تير خوش ناله
بر کمان دوز حلق بزغاله
شست را جاي تير شاهي کن
آنگه از دلو دام ماهي کن
آنگهي چون به دستت آمد بخت
بر فلک نه چهار پايه تخت
تکيه بر مسند جلالي زن
خيمه در ملک لايزالي زن
ملک افلاک را قراري ده
هر يکي را تو اختياري ده
داني اين کي شود مسلم تو
چون شود جبرئيل آدم تو
اي ز دولت هميشه ميمون تو
کيست اندر همه جهان چون تو
چون ترا هست بر سپهر و زمين
ملکي آراسته به دولت و دين
هر چه خواهي بکن به دولت نو
هست با دولت تو حشمت نو
چون گرفتي تو ملک روي زمين
راي کن بر شدن به عليين
برکش از بهر عالم مطلق
چرخ زراق را ز سر ازرق
جامه سوکواريش بستان
خلعت شادمانيش پوشان
هر دو عالم چو شد مسخر تو
جمع شد جن و انس بر در تو
سوي دين خوان پري و مردم را
پست کن ديو و ديو مردم را
خاصه ان را که نفس بدنيتش
گويد ايطاست نقش قافيتش
نه نداري ز ملک سرمايه
نه نداري ز شرع پيرايه
دين حق در حمايت تو شده ست
شرع خوب از کفايت تو شده ست
شحنه شرع مصطفي شده اي
زان زنا کردني جدا شده اي
جان آن کز فنا نفرسوده
از تو در تربت است آسوده
چون رخ اندر نقاب خاک کشيد
ز امت خود ترا بدان بگزيد
تا دهي شرع را همي رونق
دست باطل جدا کني از حق
سايه کردگار زان شده اي
شرع را حق گزار زان شده اي
دين و دولت عيال تيغ تواند
کفر و الحاد در گريغ تواند
شاد باش اي امين بار خداي
يافته دين ز سيرت تو بهاي
تا ز پنج و چهار بر نپري
از شش و هفت و هشت برنخوري
تا هوا را به زير پي ننهي
بر سر دل کلاه کي ننهي
چون هوا را به طبع کردي قمع
اين همه گرددت به يک دم جمع
ملک دنيا همي نگويم من
خال زنگي به خون نشويم من
چون به ترک جهان طين گفتي
در تقوي به شرط دين سفتي
گويد آنگاه جان خيرالناس
به زبان سرور و استيناس
کي ز بيچون هميشه ميمون تو
کيست اندر همه جهان چون تو
تا جهان باد شادمان بادي
کز تو شد دين حق به آزادي
جز ترا نيست بر سپهر و زمين
ملکي آراسته به دولت و دين