در حکم راندن پادشاه

پايه قدر آن جهاني جوي
سايه و فر آسماني جوي
همت اندر نهاد عالي دار
دل ز کار زمانه خالي دار
دست از اين آبهاي جوي بشوي
شربت از آب حوض کوثر جوي
ملک باقي کمال ساز بود
ملک دنيا خيال باز بود
نيست اين ملک دهر را حاصل
ملک باقي طلب بر آن نه دل
دل چه بندي در اين سراي مجاز
همت پست کي رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلي رسد بدين غم تو
به سگان مان براي مرداري
سايه و فر استخوان خواري
امر و نهي زمانه خوابي دان
سر آبش تو چون سرابي دان
تشنه چون زي سراب روي نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکني پنج روزه ملک خيال
کز پي تست ملک عز و جلال
به سراب از سر طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پاياب
صد هزاران جنيبت اندر زين
هست پيش سراي پرده دين
اوت ره اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمين عارست
گردن چرخ بهر اين کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب وادهمش لگام تراست