حکايت در آنکه پادشاه را دل در هوا نبايد بستن

يافت شاهي کنيزکي دلکش
شاه را آن کنيزک آمد خوش
هم در آن لحظه اش به آب افکند
گفت شه خوب نايد اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بود
شه چو در بند ماند مات بود
گفت شه دست برده در دل خويش
نگذارم دو پاي در گل خويش
اين کنيزک روان من بربود
در زبانم درآرد از پي سود
پيش تا غرقه گردد از وي تن
غرقه گردانمش به دريا من
تا برد نقش رويش آب صواب
من برم نقش روي او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتي شام
من خورم بر وي از هلاکش بام
هر کجا هست پادشاهي دل
چه بود ملک و ملک مشتي گل
چه بود ملک پادشاهي کو
زشتي ملک را نهد نيکو
مايه سازد به دست موزه خويش
پاي بند نماز و روزه خويش
ستم و زور بر گدايي چند
لاف از چيز بي نوايي چند
آنکه جمله ش به پشه اي نرزد
خلق بر او و او همي لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زير حکمش پري و انس و ملک
يار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پيش دشمنان بنهد
لقمه نان به دوستان ندهد
پادشاهان که اين چنين باشند
چرخ دولاب و پارگين باشند
همه در دست ديو تن برده
بي نوا و حرام پرورده
خويشتن شاه خوانده در منزل
در و ديوار و بام و صحنش گل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بي عقل مردم مغرور
ايمني خود به باد کرده مقيم
تا کسي بو که دارد از وي بيم
راست با خود چو کم شد از وي زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بيدادها بسي کرده
خويشتن ز ابلهي کسي کرده
شادمان زانکه نان بيوه زنان
کرده درنيک و بد قضيم خران
نان گاورس و زره بربايد
خوان خود را بدان بيارايد
وجه مشموم مجلس و ميوه
ساخته از وجه خايه بيوه
نان ايتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بيش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخه صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالم که هر دو را حلم است
اين اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
اين اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک بايد که زير کف باشد