اندر رادي و حسن سيرت پادشاه

سال قحطي يکي به کسري گفت
کابر بر خلق شد به باران زفت
گفت کانبارخانه بگشاديم
ابر گر زفت گشت ما راديم
صبح وار از پي ضيا بدميم
که نه ما در سخا ز ابر کميم
ديم ما هست اگر دم او نيست
نام ما هست اگر نم او نيست
نم ابر ار ز خلق بگسسته است
دست ما را که در سخا بسته است
نه فلک را به کام بگذاريم
پنج و چار و سه را بينباريم
ابروار از براي ايشانيم
تا بر ايشان گهر برافشانيم
ما سخي تر ز ابر و بارانيم
به گه قحط معطي نانيم
گنج و انبار ما براي شماست
وين خزاين همه عطاي شماست
گرسنه مردمان و کسري سير
سگ بود اين چنين امير نه شير
روز پاداش ماه بايد شاه
باز بهرام وقت بادافراه
به تهور ز گور کو مجوش
به مدارا ز شير شير بدوش
مر ترا آمده ست چون اشراف
شير کشتن به خلق آهو ناف
عدل را يار خويش کن رستي
ورنه پيمان و عهد بشکستي
عدل ورز و به گرد ظلم مگرد
ظلم ازين مملکت برآرد گرد
شاه عادل بود به ملک اندر
نايب کردگار و پيغامبر
باز ظالم بود ز آتش و دود
يار دجال و نايب نمرود