در بينوايي و فقر دبيران گويد

ور دبير از تو بي نوا باشد
دان که تدبيرها خطا باشد
هر کجا کور ديدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زير دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دين راست اين دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفه صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنه شرع مصطفي باشد
تا اولوالامر لايقش گردد
کار خافي حقايقش گردد
شير هنگام صيد ظلم نکرد
يک شکم زان شکار بيش نخورد
گرچه گردد اسير آز و نياز
به سر صيد کرده نايد باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خداي جداست
دين و دولت به شرع و شه زنده ست
زين دو شين آن دو دال پاينده ست
ملک و ملت چو پود و چون تارست
آن بدين اين بدان سزاوارست
ملتي را که ملک يار نشد
مايه شرع هر ديار نشد
ملک بي ملت آشناي غم است
شاه دين دار و ملک جوي کم است
اي به دم جفت عيسي مريم
دام دجال بر کن از عالم
اندرين روزگار بدعهدي
چيست جز عدل هديه مهدي
خشک شد بيخ دين و شاخ صواب
دست بگشاي اينت فتح الباب
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخي سال
سال نيکو مطيع عدل شهست
ورنه مر هر دو را جگر تبهست
مرد بيمار را که ديده تر است
خشکي لب ز آتش جگر است