حکايت اندر کار ناداني و بي سياستي پادشاه

به نقيبي بگفت روزي امين
که بران صد پياده در صف کين
او حديث امين به جاي بماند
بشد و صد سوار در صف راند
چون چنان ديد گرم گشت امين
پس بدو گفت کاي چنين و چنين
نه درين ساعت اي بد بدکار
منت گفتم پياده بر نه سوار
چون نقيب اين سخن ازو بشنيد
نيک دانست پاک را ز پليد
گفت برمن ترش مکن بيني
که هم اکنون به چشم خود بيني
کز بدي خويت و ز مردي خويش
هم پياده شوند و هم درويش
عزم و حزم شهان سوي که و مه
آهنين پاي و آتشين سر به
بدگهر راي و يار کي دارد
دوزخ آب خداي کي دارد
زر ز آهن عزيزتر زان شد
کاهن از بيم شاه لرزان شد
راي بد ملک و دين روشن را
همچو يار بدست مر تن را