حکايت در عفو پادشاه

آن شنيدي که گفت نوشروان
مطبخي را به وقت خوردن نان
چون برو ريخت قطره اي خوردي
گفت هيهات خون خود خوردي
زين گنه مر ترا بخواهم کشت
تابم از خشم مي رود در پشت
مطبخي چون شنيد اين گفتار
شد خليده روان و رفت از کار
در زمان ريخت چون همه مردان
کاسه اندر کنار نوشروان
گفت عذر تو از گنه بگذشت
زخم شمشير بيني و سر و تشت
اي سيه روي اين چه اسپديست
گفت اي شاه وقت نوميديست
گنهم خرد بود ز اول حال
کشتن از بهر آن چو بود محال
بر گناهم گناه بفزودم
بر تن و جان خود نبخشودم
تا نپيچند خلق بر انگشت
که يکي را براي هيچ بکشت
تو نکو نام زي که من مردم
بدي از نام تو برون بردم
گفت خسرو که نيست کردارت
در خور نکته هاي گفتارت
زشت کاري و خوب گفتاري
از تو آموخت چرخ پنداري
فعل تو من به گفت تو دادم
شاد زي تو که من ز تو شادم
داد خلعت به ساعتش بنواخت
زانکه معني اين سخن بشناخت
خوش سخن باش تاامان يابي
وقت کشتن خلاص جان يابي
اول آن به که مستمع طلبي
که ندانند هندوان عربي
سخن از مستمع نکو گردد
کهنه از روزگار نو گردد
هر که در بصره هندوي گويد
چهره از خون دل همي شويد
اي شهنشاه عالم عادل
جان دشمن بکش ز اکحل دل
بکن از تيغ هندي اي خسرو
ملکت کهنه را چو گلشن نو