حکايت اندر حلم و سياست و تحمل پادشاه از رعيت

گفت يک روز کوفيي به هشام
کاي ز ما همچو شير خون آشام
زنده باشيم جان ما تو خوري
چون بميريم مال ما تو بري
شد از اين دست جور سخت کمان
عالمي سستت پاي و سرگردان
تو در اين دور جور سلطاني
کار بر وفق طبع مي راني
سيم درويش و بيوه آوردي
حلقه فرج استران کردي
شهر از اين ظلم و جور گشت خراب
خلق از اين آفتاب شد سيماب
مردمان قفل و پره بنهادند
تا کليد جهان ترا دادند
روستا پر ز بي نوايي تست
هر کجا مسجدي گدايي تست
نه همي تا ابد نخواهي زيست
پس بدين پنج روزه ملک اين چيست
اي به باطل ز ديو برده سبق
سايه باطلي نه سايه حق
روز محشر بگو چه عذر آري
زين تکبر به خلق و جباري
با چنين جور در ولايت تو
مه تو و مه سپاه و رايت تو
بر سر ما در اين سپنج سراي
کارساز و نگاهبان خداي
گر تويي پس مکش ز ما رگ و پي
ور خداييست شرم دار از وي
مر ترا بر جهان بدان بگماشت
که بد ظالمان ز ما برداشت
چون تو بر خلق جور و ظلم کني
بيخ عدل از ميان ما بکني
زاب چشم من گداي بترس
ورنه از آتش خداي بترس
دل درويش ناشکيبا شد
تا لباس تو خز و ديبا شد
در دل بيوه نالش کشکين
تو پس پشت بالش مشکين
خوان ما از تو شد سياه چو شب
نان تو گر سپيد شد چه عجب
اين چه مستيست از بخار دو درد
که نه چون ديگران نخواهي مرد
چند خواهي به درد ما را سوخت
که نه ما را خداي بر تو فروخت
پيش هشام کوفي از ضجري
اين بگفت و به هاي هاي گري
گرم شد زان حديث سرد هشام
ليکن از حلم نوش کرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
ليک نز روي جهل و استخفاف
آن شنودم من از تو اين ديدم
آنت بخشودم اينت بخشيدم
ليک زين پس چو دادخواهي خواست
به تأمل نگاه کن چپ و راست
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد
آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گرچه خفاش ازو به رنج آمد
آفتابي که بر جهان گردد
بهر خفاش کي نهان گردد
اي که اقبال شاه ديدستي
الظفر الظفر شنيدستي
هم ببين خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همي خوان هم
هر زمان پيش شاه داد و ستم
چار قل بر چار طبع بدم
شاه اگر خواندت گريز مجوي
ور براند ره ستيز مپوي
با خرد را ز شه صبوري به
بي خرد را ز شاه دوري به
به جدل در حديث شه ماويز
تيغ تو کند به که خسرو تيز
هر که بي عقل صدر شاهان جست
پيل بر ناودان بود به درست
کاول صف بر آنکسي ماند
کاخر کارها نکو داند
مال بهر زمانه دار نگاه
خرد از بهر پاس خدمت شاه
زانکه بهر قوام تخت و کلاه
بس فريضه بود سياست شاه
کز پي نظم اين گلين مفرش
بر بادست و پاي آب آتش
اي برادر تو پند من بشنو
ور ز من نشنوي سه که به دو جو