در کفايت و راي پادشاهي

شاه شاهان يمين دين محمود
که جهان را به عدل بد مقصود
شاه غازي يمين دين خداي
که بد او در زمانه بار خداي
يافته دين احمد تازي
سرفرازي بدان شه غازي
روزي اندر دلش فتاد هوس
که سوي روميان فرستد کس
ملک روم را کند آگاه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بر درگهم کدام کس است
که مر اين کار را به علم بس است
اختيار اوفتادش از فضلا
خواجه بوبکر سيدالندما
آن به هر علم حيدر ثاني
آنکه خواني ورا قهستاني
کرد حاضر ورا و حال بگفت
راز خود زان نکو سيرت ننهفت
گفت خواهم که سوي روم شوي
بر آن خيره راي شوم شوي
بگزاري ز من يکي پيغام
برساني به شرط خويش سلام
پس بگويي که حمل ما بفرست
زر و ديبا و در بدين فهرست
ورنه جنگ ترا بسيچم زود
از تو و ملک تو برآرم دود
گفت بوبکر بنده فرمانم
باد برخي جان تو جانم
گفتني گفته شد بدو يکسر
همه پيغامها ز خير و ز شر
کس فرستاد پس شبي سلطان
که برو خواجه را بر من خوان
کرد حاضر ورا و پيش نشاند
سخن از هر نمط برش مي راند
بس بگفتش که گر در آن محفل
روميان آورند با تو جدل
گويد اي مرد تا کي اين هذيان
شرم نايد ترا ز شاه جهان
در چنين بارگاه وين ديهيم
ظالمي را همي نهي تعظيم
بنده زادي خود آن محل دارد
که ز وي شاه ما خلل دارد
ظالمي خيره راي هر جايي
چون ورا پيش شاه بستايي
پيش اين تخت با بزرگي جفت
سخن ظالمان نبايد گفت
تو چه گويي جواب اين گفتار
از سر لطف نز سر پيکار
خواجه بوبکر گفت سلطان را
کاي به حق سايه گشته يزدان را
اين سخن گر بدي ز خصم بي آب
دادمي گفته را به شرط جواب
ليکن اکنون سخن تو آرايي
هم تو اين را جواب فرمايي
گفت سلطان که گرو رود اين حال
تو بده مر ورا جواب سوئال
که چنين است و حق به دست شماست
ليکن اين از جواب گردد راست
بنده زاده است و ظالمست بلي
نيست با تو مرا بدين جدلي
ليکن اندر ممالک اين مرد
ظلم جز وي کسي نيارد کرد
کس ندارد به ملک او زهره
که فزون تر خورد وي از بهره
جز ازو ظلم کاينا من کان
نرود هيچ آشکار و نهان
ز اتفاق اين سخن برفت به روم
خواجه گفت اين سخن بود معلوم
هم بر آن سان جواب ايشان داد
صد در از رنج بر ملک بگشاد
چون سخن جملگي مکرر گشت
روميان را بيان مقرر گشت
چون شنيد اين سخن عظيم الروم
کرد دستور خويش را معلوم
کين سخن باز هم از آن نمطست
نه چو ديگر سخن حديث بطست
شد خجل زان جواب و گشت خموش
گشت در گوش او چو حلقه گوش
شاه بايد که وقت خلوت و بار
در همه کارها بود بيدار