حکايت

شحنه اي در دهي شبي سرمست
پاي مرغ معلمي بشکست
روز ديگر معلم بي دين
پيش بت رفت تا کند نفرين
وين سخن گشت منتشر در ده
باز گفتند اين سخن که و مه
برد صاحب خبر به نوشروان
قصه مرغ و شحنه و رهبان
کس فرستاد از آن خويش به راه
تا بياورد هر دو را بر شاه
بار داد و به جاي خو بنشست
دل و جان اندرين سخن پيوست
هر دو را پيش خواند و مرغ بخواست
شحنه را گفت اگر نگويي راسن
گنه مرغ بي زبان ز چه بود
من برآرم ز روزگار تو دود
آنکه جان دارد و زبانش نيست
تو چه داني که رنج جانش نيست
بشنو از من تو اين سخن به درست
هان و هان تا نگيري اين را سست
آن يکي پاي او چو پاي تو بود
ايزد از من شود بدان خشنود
که کنم پاي تو چو پايش خرد
خون شحنه به تن درون بفسرد
گرز انداخت ناگهان از دست
شحنه را هر دو پاي خرد شکست
برگرفتند شحنه را از جاي
در سر دست خويش کرده دو پاي
شد معلم خجل ز کرده خويش
از خجالت فکنده سر در پيش
از مکافات زي جزا پرداخت
راهب شور بخت را بنواخت
عوض مرغ بره اي دادش
بر معلم پديد شد دادش
تا قيامت ز عدل نوشروان
ياد آن آورند پير و جوان