حکايت در عدل و سياست و جود پادشاه

روزي از روزها به وقت بهار
رفت محمود زاولي به شکار
ديد زالي نشسته بر سر راه
رويش از دود ظلم گشته سياه
بر تن از ظلم و جور پيراهن
از گريبان دريده تا دامن
هر زمان گفتي اي ملک فرياد
چيست اين ظلم و چيست اين بيداد
چاوشي رفت تا کند دورش
ديد از دور شاه و دستورش
راند محمود اسب را بر زال
تا همي باز پرسد آن احوال
کاين چه آشوب و بانگ و فريادست
باز گو کز که بر تو بيدادست
گنده پير ضعيف تيره روان
آب حسرت ز ديده کرد روان
گفت زالي ضعيف و درويشم
کس نيازارد از کم و بيشم
پسري دارم و دو دختر خرد
پدر هر سه شد دو سال که مرد
از غم نان و جامه ايشان
مي دوم بر طريق درويشان
خوشه چينم به وقت کشت و درو
ارزن و باقلي و گندم و جو
سال تا سال از آن بود نانم
تا نگويي که من تن آسانم
بر من از چيست جور تو پيدا
آخر امروز را بود فردا
چند از اين ظلم و رعيت آزردن
مال و ملک يتيمگان خوردن
بودم اندر دهي مهي مزدور
از براي يکي سبد انگور
دي سر ماه بود و من ز نشاط
بستدم مزد تا روم به رباط
پنج ترک آمد از قضا پيشم
خواند از ايشان يکي بر خويشم
بگرفت آن سبد ز گردن من
من برآوردم از عنا شيون
ديگري آمد و زدم چوبي
تا ز من برنخيزد آشوبي
گفتم اين کيست وين که شايد بود
کو برآورد از تن من دود
گفت جاندار شاه محمودست
زين جزع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پيش گير و بانگ مدار
من ز گفتار وي بترسيدم
راه اشکار تو بپرسيدم
به سر راه تو دويدم تفت
از من آرام و صبر جمله برفت
من ترا حال خويش کردم درس
از دعاي من ضعيف بترس
گر نيابم ز نزد تو من داد
در سحر نزد او کنم فرياد
آه مظلوم در سحر بيقين
بتر از تير و ناوک و زوبين
در سحرگه دعاي مظلومان
ناله زار و آه محرومان
بشکند شير شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن
آنچه در نيم شب کند زالي
نکند چون تو خسروي سالي
گر تو انصاف من نخواهي داد
روزي از ملک خود نباشي شاد
اين چه بيرسمي و ستمگاريست
وين چه فرعوني و چه جباريست
گرت در ملک عادلي بودي
باد کاهي ز من نبربودي
آخر از حشر ياد بايد کرد
شاه را عدل و داد بايد کرد
تخت سلطان چه تو بسي ديده ست
داد و بيداد هر کس اشنيده ست
بگذر دور عمر تو ناگاه
بر سر ديگري نهند کلاه
خورد او مال و تو حساب دهي
اندر آن روز چون جواب دهي
اندر آن روز کي رسد فرياد
مر ترا هيچ بنده و آزاد
ماند محمود زاولي حيران
اندر آن گنده پير چيره زبان
زار زار از حديث او بگريست
گفت مارا چنين چه بايد زيست
تا نيارد که از رزي انگور
سوي خانه برد زني مزدور
روز حشر آخر اين بپرسندم
بنگر از جهل من چه خرسندم
ملک اگر هست يا نه اين چه غمست
بر من اين غم ز نام من ستمست
خصم من گر همين زن پيرست
در قيامت مرا چه تدبيرست
زن نگردد اگر ز من خشنود
در قيامت چه زار خواهد بود
گفت آخر نگر کيند ايشان
که نمايند رنج درويشان
زال را پيش خواند و گفت بگوي
آنچه بايد ترا مراد بجوي
زار بگريست زال و گفت اي شاه
گرچه دستم ز مال شد کوتاه
به خدا ار به من دهي صد گنج
برنخيزد ز جان من اين رنج
خسرو از بهر عدل بايد و داد
ورنه هر کس ز پشت آدم زاد
تا چه بايد که چون تو باشي شاه
بادي از پيش من ربايد کاه
خورد سوگند شهريار جهان
به خدا و پيمبر و قرآن
گفت هر پنج را برآويزم
اسب از اينجاي پس برانگيزم
زود هر پنج را بياوردند
حلقشان سوي ريسمان بردند
هر يکي را به گوشه اي آويخت
لشکر از ديدگان همه خون ريخت
زال را گفت هان شدي خشنود
از تو بر رهزنان نصيب اين بود
باغي از خاص خود بدو بخشيد
تا ازو جود و عدل هر دو بديد
خسور کاران چنين بايد
تا ازو ملک و دين برآسايد
هر که در ملک و دين چنين باشد
در خورد حمد و آفرين باشد
دست انصاف تا تو بگشادي
اين جهان بست کله شادي
گر تو نيکي کني جزا يابي
در جهان جاودان بقا يابي