در عدل پادشاه و صفت آن

عدل کن زانکه در ولايت عدل
در پيغمبري زند عادل
در شباني چو عدل کرد کليم
داد پيغمبريش اله کريم
تا شباني نکرد بر حيوان
کي شبان گشت بر سر انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوي سپرست
مرگ را هيچ نايد از عادل
زانک دارد ز عدل عادل دل
شاه پر دل ستيزه کار بود
شاه بد دل هميشه خوار بود
شاه عادل ميان نيک و بدست
تيز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر ميانه بود شه عادل
نبود شيرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه يارد داد
شاه جابر ز ملک و دين تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابه ست
او نه شاهست نقش گرمابه ست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پاي خلق را بندست
شاه عادل چو کشتي نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جابر چو موج طوفانست
زو خرابي خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غيث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نيت خوب کن جهان بستان
هر که دارد به داد و دين عالم
به خدا ار بود ز مهدي کم
کو نه مهدي به سست عهدي شد
او بدين و به داد مهدي شد
تو بري شو ز جور و بد عهدي
کافرم گر نخوانمت مهدي
فر انصاف و زيب شيد يکيست
بيخ بيداد و شاخ بيد يکيست
ساختن راست شيد بر گردون
سوختن راست بيد بر هامون
با ستم سور مملکت شوريست
بي الف نقش داوري دوريست
پادشاه مسلط و مغرور
از خداي و ز خلق باشد دور
از خداي و اجل بي آگاهي
ايمن از ناوک سحرگاهي
اي بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعاي مظلومان
اي بسا رايت عدوشکنان
سرنگون از دعاي پيرزنان
اي بسا تيرهاي گنجوران
شاخ شاخ از دعاي رنجوران
اي بسا نيزه هاي جباران
پارپار از دعاي غم خواران
اي بسا باد و بوش تکسينان
ترت و مرت از دعاي مسکينان
اي بسا بادگير و طارم و تيم
زير و بالا ز آب چشم يتيم
اي بسا رفته ملک پرهنران
زار زار از دعاي بي پدران
آنچه يک پيرزن کند به سحر
نکند صدهزار تير و تبر