حکايت در حلم و بردباري نوشيروان

حاجبي برد جام نوشران
ديد آن شاه و کرد ازو پنهان
دل خازن ز بيم شه برخاست
جام جستن گرفت از چپ و راست
خازن از بيم جان خود بشتاب
هر کسي را همي نمود عذاب
جان خازن بتافت از پي جام
گشت از بيم شاه خون آشام
به اميد و به راحت و غم و درد
هر کسي را مطالبت مي کرد
شاه گفتش مرنج و باد مسنج
بي گنه را مدار در غم و رنج
دل خود را به جاي خود بزآر
بي گنه را بدين گنه مازار
چست بهتر ز خيره جوشيدن
پرده اي بر گناه پوشيدن
کانکه برداشت جام ندهد باز
وانکه دانست فاش نکند راز
شاه روزي ميان رهگذري
دزد خود را بديد با کمري
کرد اشارت به خنده بي باري
کين از آن جام هست گفت آري
آنت بخشودن اينت بخشيدن
آنت پاشيدن اينت پوشيدن
گبري از دزد برگرفت آن را
نيم از آن بس بود مسلمان را
چکني پس چو دست رس داري
تو و آزردن و ستمگاري
قفس از جور تو چو بشکستم
رستمي تو من از ستم رستم
هيچ کوته مدار از اين و از آن
به زيان و به سود دست و زبان
به زبان مي خراش جانها را
به تبر مي تراش کانها را
آخرالامر از اين خراش و تراش
بانگ مرگت شود به عالم فاش
ظالمي کو به جو شد موصوف
جور او شانه گشت و جان تو صوف
گرد او بهر نان و آب مگرد
خونش خور گر حلال خواهي خورد
خون صورت همي نگويم من
تو بهانه مريس و کفر متن
خون او خور تو از دعاي سحر
که دعاي سحر به از خنجر
شاه چون عادلست بايد بود
با سپاه و رعيت از پي سود
روز روشن به جود کوشيدن
شب تاري به راز پوشيدن