در خون ناحق ريختن حکايت مأمون

چون تبه شد خلافت مأمون
ريخت مر خلق را به ناحق خون
کرد بر آل برمک آن بيداد
که کسي زان صفت ندارد ياد
يحيي بيگناه را چو بکشت
گشت بر وي زمانه تنگ و درشت
مادري داشت يحيي مظلوم
پيرو عاجز ز کام دل محروم
جفت اندوه گشته اندر دهر
عيش شيرين بر او شده چون زهر
باز گفتند حال مأمون را
عرضه کردند حال محزون را
که دعاي بدت همي گويد
ملکتت را زوال مي جويد
دل او خوش کن و ز حقد بکاه
باز خواهد از عجوزه عذر گناه
رفت مأمون شبي ز خلق نهان
برگشاده به عذر جرم زبان
در و گوهر بسي بدو بخشيد
راه و سامان کار خود آن ديد
گفتش اي مادر آن قضايي بود
چون قضا رفت زاري تو چه سود
بعد از اين کارهاي با هش کن
وز دعاي بدم فرامش کن
گرچه يحيي نماند و يافت گزند
من ترا ام به جاي او فرزند
من به جاي ويم تو دل خوش دار
حقد و کين و دعاي بد بگذار
مادر پير داد کار بداد
در زمان پيش وي زبان بگشاد
گفت کاي مير باز ده خبرم
من به شخصي چگونه غم نخورم
که ورا چون تويي عوض باشد
راست چون جوهر و عرض باشد
با بزرگي که آمدت حاصل
هم نباشي به جاي وي در دل
چون وييي را به گور نتوان کرد
که بود مادرش ز انده فرد
چون تويي با هزار حشمت و جاه
نيست ما را به جاي آن دلخواه
اين چنين لفظ چون در شهوار
يادگار است زان زن بيدار
گشت از آن يک سخن خجل مأمون
بعد از آن خود نريخت هرگز خون