حکايت در عدل سلطان

گفت روزي حکايتي پيري
که مرا بد نشانه تيري
کاندر آن روزگار شاهي بود
عالم عدل را پناهي بود
داد و انصاف و عدل گستردي
هر کسي بر ز بر او خوردي
گفت روزي به رهزني در تاخت
ديد در بند کرده کاله و ساخت
بنديي چند ديد بسته به بند
دزد گريان و بندين زان خند
زود نزديک راهزن رفتش
در تحقيق راهزن سفتش
گفتش اين خنده و گرستن چيست
واين چنين مال و بند بسته کيست
گفت ما راست اين گرستن زار
که چنين نعمت از يمين و يسار
گرد کردند از حرام و حلال
جمع کردند زر و کاله و مال
رخت بر باد گشته در بندند
برخود و عادلان همي خندند
ظلم شد عدل و روز شد شب ما
زان همي نشنوند يارب ما
عادلانيم ليک با فن خويش
بند برداشتيم از تن خويش
هر که او عدل خويش بگذارد
ظالمي را خداي بگمارد
تا برآرد زمال و جانش دمار
ظلم او را به ظلم سازد کار