خواب عبدالله بن عمر بن الخطاب

ديد يک شب به خواب عبدالله
پدر خويش را عمر ناگاه
گفت يا مير عادل خوش خوي
حال خود با من اين زمان برگوي
با تو ايزد چه کرد بر گو حال
بعد از اين مدت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پيروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندي ضعيف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پاي وي بشکست
صاحب وي به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودي امير بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بوده ام مانده در جواب سوال
اي ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو اين مقدار
چون چنين بد خطاب با عمري
چه رود ورز حشر با دگري
هان و هان تا ز خود نگردي مست
ورنه گردي به روز محشر پست
اي ز انصاف ملک دلکش تر
همه کس بر تو خوش رهي خوشتر
آنت خواهم که هر کجا پويند
همه نيکان ترا نکو گويند
بهر رغم ستم گرايان را
الکني کن عمرستايان را
عدل عمر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تاييد جاه شاه بود
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پي داد
کس ز عدل عمر نيارد ياد
خوش بود خاصه از جهانگيران
رحمت طفل و حرمت پيران
آن چنان باد پادشاهي تو
که نخواهد عدوت و خواهي تو
دولتت با دوام مقرون باد
سايل درگه تو قارون باد