في خصاله و فضيلته

عرش اگر بارگاه را زيبد
شاه بهرامشاه را زيبد
شه به پشت حقيقت اعجاز
نه ز روي گزاف و راه مجاز
هست چرخ ار چه هرزه دوران نيست
هست قطب ارچه تنگ ميدان نيست
هست از اين روي سال و ماه مقيم
نه ز راي سخيف و طبع سقيم
روز و شب با نماز و با روزه
پاسبانان بام پيروزه
تا شود هم ز عدل و جاه ملک
کمر کوه چون کلاه ملک
اجل از عدل اوست مرگ طلب
خرد از علم اوست برگ طلب
عدد نام اوست هر که نبشت
هشت بهرامشاه و هشت بهشت
بهر هم نامي شه خوش نام
سرخ رويست بر فلک بهرام
از پي شرع و ملک بسته کمر
بيش علم علي و عدل عمر
از پي دوستان به گاه جدال
چون شود پشت دشمنش چون دال
عزم او تيغ ملک را ظفرست
حزم او تير مرگ را سپرست
زير حکمش براي جان و جهان
صد هزاران دلست و يک فرمان
سست پاي از نيب او سيحون
نرم گردن به حکم او گردون
بکند ار بخواهد از يک مشت
شکم خصم طبل و مهرء پشت
برگ سازنده از دو دست چو ميغ
مرگ سوزنده از زبان چو تيغ
روح تازه شود ز ديدارش
مرده زنده شود ز گفتارش
سيرت انبياست سيرت او
حبذا سيرت و سريرت او
مهدي وقت و عيسي حالست
روز و شب در جدال دجال است
بهر بازوش از خط تقديس
ظفر و فتح گشته حرز نبيش
سيرت او روان صورت چين
سطوت او ستون خيمه دين
من چه گويم که خود در احکامش
دولت از چرخ داد پيغامش
که چو تو خسروي ز بهر سرير
کم نشاند قضا و حکم قدير
عرش و کرسي که است از اندازه ش
روز روزي کم است از آوازه ش
گرز او را فلک خميده کشد
رايتش را فک به ديده کشد
چرخ بيند چو بازوي چيرش
رخت بر گاو بر نهد شيرش
شه چو شد بر شکار شيران چير
شير گردون شود ز شيري سير
اختراني که حال گردانند
تيغ او را اجل گيا دانند
تيغ او بر عدوست رستاخيز
شير شمشير او بديد گريز
سايه تيغ شاه بر چيپال
هست پيوسته مهترين اهوال
آفت جان دشمن آن تيغست
راست گويي که مرگ را ميغست
گويي اهل وجود و اهل عدم
هست در تيغ شاه هر دو بهم
عدد کشتگان تيغ ملک
ذره اي تيغ با ستيغ ملک
ذره اي تيغ شاه باصولت
عدد خلق کشت در خلقت
گه بخندد به دست شاه درون
گاه بر دشمنانش گريد خون
از تف بيلک شه کشور
شاه مرغان بيفکند شهپر
ور سر گرز او زمين سپرد
جوشن ماهي ثري بدرد
نيزه را شاه اگر بجنباند
مرگ آسوده را برنجاند
هر که او خصم شهريار بود
مور گردد اگرچه مار بود
بر گرد ار بخواهد او آسان
آسمان را طبق طبقه به سنان
تيغ هم نام او چو کين توزد
کين گذاري ز تيغش آموزد
خنجر او چو قاف کاف شود
قاف از آن بوي نافه ناف شود
ز ابر شمشير ملک بارنده
چمن ملک را نگارنده
گر بخواهد ز تيغ موسي وار
خشک رودي کند ز دريا بار
برکشد دست شاه دين پرور
ناخن پاي دشمن از رگ سر
برکشد عکس تيغ سينه درش
دلق کيمخت کرگدن ز سرش
خنجرش روي روز و ملک افروز
بيلکش راي سوز و ايلک دوز
از سنانش آنکه جنگ راي کند
همه تن پر دهن چو ناي کند
گرز او تا بديد بر هامون
مهره پاش است گردن گردون
زخم گرزش نمود در يک دم
کشته و گور کرده هر دو بهم
صفت گرزش ار کنند ادا
کوه را دم فرو شود ز صدا
مرکيش چون جز از پي حق نيست
اشهب و ادهم است ابلق نيست
روز ميدان چو در دل آرد راي
سر قارون کند چو دست از پاي
هيبت گرز و تير او در جنگ
چون کند سوي دشمنان آهنگ
دست و تيغش قضا شمار و قدر
تير و رحمش يسان شمس و قمر
چون تگ اشبهش به تاز آمد
عرب اندر عجم فراز آمد
زانکه باد دبور يک تگ اوست
دود آتش ز رشک يک رگ اوست
مهد او بر فراز پيل جموح
کوه جوديست بر سفينه نوح
چون به خصمش پيامي آمد ازو
دم فرو رفت و جان برآمد ازو
جان که از پيش تيغ او گذرد
همچو زنگي در آينه نگرد
همت شاه چون به خيز آمد
از شبش روز رستخيز آمد
آنکه با تيغهاي هند نژاد
هند را همچو طبع خويش گشاد
روم و چين را چو وقت آن آيد
چون دل و دست خويش بگشايد
لوهووري ز بس که در غم بود
راست ماتم سراي آدم بود
نکند قصد هيچ خصم زبون
که ز مردار کس نريزد خون
خصمش از بيم او گه پيکار
نقش روي سپر کند زنهار
اين بود چاره اش گه زلزال
که ز هيبت زبانش گردد لال
هر که بر ياد او ننوشد مي
حنجرش خنجري کند بر وي
شود ار دست برنهد به کمان
چرخ از بيم چرخ او حيران
خصمش ار دم زند ز پيکانش
ره نمايد زه گريبانش
جور چون دور چرخ دم در دم
کار چون زلف يار خم در خم
مردشان پيش مرگ نقش انگيز
اسبشان خامه گوش و رنگ آميز
بهر رنگ و نوا و جامه برگ
همه نقش و نگارخانه مرگ
از دل هندوان رميده حيات
ترک ترکان شمرده در درکات
خصلت زشت گرگ در رمشان
حق غماز يار بر همه شان
رحتي بوده آب و گل همه را
زحمتي گشته جان و دل همه را
بر سر از تيغ او ز عشق علم
جانشان بوسه زن رود چو قلم
گرچه چون کوه سنگتن بودند
پيش او آهنين کفن بودند
کرده ناگه ز فر تاج و کلاه
شاه بهرامشاه رامشگاه
فتنه را آب ريخت بر آتش
زان که اوبار مار دريا کش
بر دل از بيم و هيبت شه شان
کمر کوه شد کمرگهشان
بوده فرزندي خصم را به اثر
زادن و مردنش به هم چو شرر
تيغ او خصم را عقيم کند
بچه خصم را يتيم کند
چون شه آهنگ سوي ايشان کرد
جمع صدساله را پريشان کرد
شد چو با عدل شهريار عديل
خوش هوا هم چو سدره جبريل
عدل چون بر جهان امير شود
آهو از شير سير شير شود
ارم از امر اوست هفت جحيم
حرم از امن اوست هفت اقليم
خصم زادش ز بيم اهريمن
جان به رشوت پذيرد اندر تن
خصم در پيش گرزش ار ملکست
همچو دنبال گزدم فلکست
دشمنانش به روز کين و نبرد
چون زن مستحاضه گردد مرد
ار همه اورمزد و کيوانند
جمله حيوان چو نقش ايوانند
عزم شه کامران چو گردون بود
خصم شه پي سپر چو هامون بود
خصم اگر داد پشت هيچ مگوي
کز زمين پشت به ز گردون روي
مغز را حزم شاه خواب ببرد
آب را عزم شاه آب ببرد
تا بديد آتش ملک سيحون
هم بر آن آب نيست آب اکنون
نوک رمحش بمانده تا محشر
فرجه اي در ميان خصم و سقر
راي رايان به تيغ کرده قلم
نيزه از شير کرده شير علم
تو خبر داري ار نه آگاهي
زان مصاف و صف شهنشاهي
صفت او در آن صف ناورد
زن به آمويه به کند از مرد
هر کجا شاه ما بتافت عنان
شير رايات او شود همه جان
هر چه از جان دشمنش کاهد
همه در جان شه بيفزايد
تربت غزنه تا بنا افتاد
اين چنين شاه را ندارد ياد