ذکر السلطان يستنزل الامان

يمدح السلطان الاعظم مالک رقاب الامم سلطان سلاطين العالم يمين الدوله و امين الملة کهف الاسلام والمسلمين اباالحارث بهرامشاه بن مسعود نورالله مضجعه

اي سنايي به گرد رضوان پوي
در آن از ثناي سلطان جوي
شاه بهرامشاه مسعود آن
که به حق اوست پادشاه جهان
اي سنايي کم سنايي گير
با ثناي شه آشنايي گير
کانکه گويد به مدح او سخني
چون صدف پرگهر کند دهني
نام او گر کند به کام گذر
راست چون گل شود دهان پر زر
بر درش گر کسي مقام کند
عقل کلي بر او سلام کند
دل آن جان که مدح او گويد
جان آن دل گل بقا بويد
همچو گل چون ز جودش آري نام
ريزه زر شود سخن درکام
همچو هدهد کنم زمين پربوس
تا مرا مرغ گيرد از سالوس
دوست گز را نه رايگان دارد
کو زر و سيم در دهان دارد
همچو گل تازه روي و خوش بويست
پشت و رويش ببين همه رويست
از پي عدل شاه شاخ چمن
گل عمامه است و چرخ پيراهن
از پي ملک چرخ در تدبير
ماه حکمست و آفتاب ضمير
هست بر راي روشنش جاويد
همه پنهان چرخ چون خورشيد
چرخ تمکين کنست پايش را
شرع تلقين کنست رايش را
کرده يکسان به جد و حشمت خود
صفحه تيغ و صفحه کاغذ
ملک را جزم و عزم او جوشن
راز چون روز پيش او روشن
زانکه سلطان عادل اعظم
ملک و دين را چو کرد با هم ضم
کرد از آن نيزه زبان باريک
ديده عمر دشمنان تاريک
گر فرستد به روم نامه خويش
تو نبيني به روم يک بدکيش
چرخ را جود او گداي کند
بوم را فر او هماي کند
ملک او نقشبند عدل و يقين
کلک او خامه دار معني و دين
تيغ در دست پادشاه جهان
هم فلک رنگ و هم ملک فرمان
راز چون آشکار نزديکش
زان دل دوربين باريکش
چون خرد صدهزار گونه ش راي
همچو جان در دو عالم او را جاي
چون علي هم شجاع و هم عالم
نه چو حجاج باغي و ظالم
راي او چون شهاب ثاقب دان
روي او تخته مناقب دان
منظر و مخبرش لطيف و بديع
صورت و سيرتش ظريف و رفيع
هر شهي کو زجاه بر ماهست
بنده خاک درگه شاهست
ملک او پاي بند دشمن اوست
کلک او دستيار با تن اوست
همه چشمش به روي محرومان
همه گوشش به سوي مظلومان
شاه ما گر نشاط صيد کند
عزم او پاي گور قيد کند
دشمنش دل نهاد بر کم دل
بي بها رايگان خورد غم دل
صورت سهمش ار کمين سازد
ز آسمان عدو زمين سازد
آن کساني که در سراي غمان
مانده بودند بي سر و سامان
ذلت و غربت و مهانت چرخ
مي کشيدند از خيانت چرخ
چون بدين بارگاه پيوستند
از غريبي و غبن و غم رستند
بست از بهر قدر خرمن برخ
بر گريبان روز دامن چرخ
شب او گرچه مستند بود
از پي روز پاي بند بود
خسرو شرق شاه بهرامست
که بدو تند مملکت رامست
صبح ملکش چو بر دميد از شرق
جز ثبات و بقا نديد از شرق
در رخ خسرو خردمندان
خنده اي کرد بي لب و دندان
ماه نو بود روي فرح اوي
خنده زد زان سپهر در رخ اوي
صبح و مه زين سبب فزاينده ست
ملک اوزين دو روي پاينده ست
نه که چون آفتاب رخشانست
نعل اسبش چو مه در افشانست
راي او همچو دين جهان آراي
و هم او همچو مه فلک پيماي
عزم او تيزو بسان قضا
حزم او دوربين تر از زرقا
پيش عدلش ميان خلق جهان
ظلم گشتست عدل نوشروان
تن او چون قمر فلک پيماي
جانش چون مشتري همايون راي
بر کشنده فگندگانست او
کارفرماي بندگانست او
از پي گفت و کرد دون و ظريف
گوش و چشمش شده چو عقل شريف
خصم شد کور چون خرد نگريست
ملک خنديد چون قلم بگريست
دون که او را زمان گرفت زبون
تيغ سلطان برو بگريد خون
تيغ را بر عدو چنين کرمست
بر ولي فضل شاه ازو چه کمست
هر که يکدم نشست بر خوانش
عقل برخاست از پي جانش
از شمر آب هرکسي ببرد
چون به دريا رسد کسش نخورد
تا بجويست اگرچه خاين نيست
ز آب جوي آب جوي ايمن نيست
چون به دريا رسد ز جوي و ز دشت
ماغ هم گرد او نيارد گشت
گه غريب ارچه ذوفنون باشد
هم به دست جهان زبون باشد
خشک و زارا که کشت زار بود
هر کجا غول غوله دار بود
اهل غزنين کنون بر آسودند
وز زياني که بود بر سودند
هرکه در دولت تو پيوستند
از غريبي و غبن و غم رستند
هدکه از بهر شاه رنج کشيد
رنج او سوي خانه گنج کشيد
پس تو چون آفتاب شاه آثار
در افق گم شود سليمان وار
شاه کو تاج پر گهر جويد
گهر تيغ را به خون شويد
بر در قصر شاه دين پرور
از پي نام و ننگ و گسب هنر
تيغ داران چو نيزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته ميان
کي نمايد به مرد نوک سنان
سايه دوک و دوکدان زنان
جان فدي کرده پيش شاه همه
گرچه بيگانه خويش شاه همه
خصم را از سنان گردون سوز
بنموده ستاره اندر روز
دست شه راد و با بسيچ بود
کابر بي آب و آتش ايچ بود
دست و تيغش به دشمن آتش داد
کابر بر ابر سود آتش زاد
دست او آتشيست گوهر بار
پاي او همچو بحر گوهردار
آتش انگيخت در دل دشمن
دست آن گرز گير قلعه شکن
درگه او پناه را شايد
تخت او تاج ماه را شايد
گر به روز مصاف و کين باشد
آسمان زير او زمين باشد
دست و تيغش زد آتش اندر گبر
برق زايد چو سايد ابر بر ابر
مي نمايد ز گرز کوه گداز
وز خدنگ چو مرگ جان پرداز
گرزها ابرهاي مرجان نم
نيزه ها اژدهاي آتش دم
اوست چون کوه پر ز زر عيار
مايه ابر خيزد از کهسار
اشهب اندر ميان ميدان تاز
دم عقرب ز زهره چوگان ساز
برگسسته طويله هاي گزاف
بر دريره مظله هاي مصاف
ملک بر خود به تيغ کردي راست
خه بنا ميزد اينت دل که تراست
نتوان گفت دلت درياييست
خلق را مائمن است و ملجاييست
مشتري تات پيش تخت آيد
التماس ترا همي پايد
ماه جاه از پناه ملک تو برد
زجل اين حل و عقد بر تو شمرد
آن چنان آمدي ز راه سفر
که ز معراج روح پيغامبر
دست در مغز مرکز سفلي
پاي بر فرق عالم علوي
ناگذشته از آن طريق نفس
شکر شه گذشت از آن ره و بس
زير زير آسمان برو خندد
کز پي رزم تو کمر بندد
زار زار از فلک فرو ريزد
ماه اگر از درت بپرهيزد
بختم امروز رهنماي آمد
که ثناي توام به جاي آمد
خدمت من بهشت را ماند
حور زيبا سرشت را ماند
شاخ طوبي است از همه رويي
شهر عيسي است از همه سويي
همچو مريم درو معاني من
همه دوشيزگان آبستن
خود نماند نهان بر اهل هنر
گوهر به بها ز مهره خر