حکايت

آن سليمان که در جهان قدر
بود سلطان وقت و پيغامبر
برنشسته بد او به باد صبا
سوي مشرق شد او ز جابلسا
ديد در راه ناگه آب خوري
کشتزاري و پير برزگري
کشت مي کرد و نرم مي تنديد
گاه بگريست و گاه مي خنديد
شد سليمان بدو سلامش کرد
پير کان ديد احترامش کرد
گفت هي کيستي که دل شادي
برنشسته بر مرکب بادي
گفت اي پير من سليمانم
هر دو هستم نبي و سلطانم
زير امر منست ملک زمين
پري و ديو بر يسار و يمين
ملکم اي پير مرز بي لافست
شرق تا شرق قاف تا قافست
پادشاهم به روم و چين و يمن
باد را بين شده مسخر من
گفت اين گرچه سخت بنيادست
نه نهادش نهاده بر بادست
هر چه بادي بود به باد شود
جان چگونه به باد شاد شود