حکايت

بود در شهر بلخ بقالي
بي کران داشت در دکان مالي
ز اهل حرفت فراشته گردن
چابک اندر معاملت کردن
هم شکر داشت هم گل خوردن
عسل و خردل و خل اندر دن
ابلهي رفت تا شکر بخرد
چونکه بخريد سوي خانه برد
مرد بقال را بداد درم
گفت شکر مرا بده به کرم
برد بقال دست زي ميزان
تا دهد شکر و برد فرمان
در ترازو نديد صدگان سنگ
گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ
مرد بقال در ترازوي خويش
سنگ صدگان نهاد از کم و بيش
کرد از گل ترازو را پاسنگ
تا شکر بدهدش مقابل سنگ
مرد ابله مگر که گل خوردي
تن و جان را فداي گل کردي
از ترازو گلک همي دزديد
مرد بقال نرم مي خنديد
گفت مسکين خبر نمي دارد
کين زيانست و سود پندارد
هر چه گل کم کند همي زين سر
شکرش کم شود سري ديگر
مردمان جهان همه زين سان
گشته از بهر سود جفت زيان
خويشتن را به باد برداده
آن جهان را بدين جهان داده