حکايت

بود در روم بلبل و زاغي
هر دو را آشيانه درباغي
زاغ دايم بگرد باغ درون
مي پريدي ميان راغ درون
بلبلک شاد در گلستانها
مي زد از راه عشق دستانها
زاغ را طعنه زد که خوش گويم
زشت رويي و من نکورويم
زاغ غمگين شد و برفت از دشت
شاد بلبل به جاي او بنشست
زاغ دلتنگ و بلبلک دل شاد
کودکي رفت و دامکي بنهاد
در فتادند هردوان ناکام
زاغ و بلبل به طمع دانه به دام
گفت زاغک به بلبل اي بلبل
گشتي آخر تو ساکن از غلغل
اندرين ره چه بلبل است و چه زاغ
مرفلک را چه مشعله چه چراغ