حکايت

خواست وقتي ز عجز دينداري
از يکي مالدار ديناري
آنگهي مالدار بي هنجار
مهر بر لب نهاده دل مردار
يک دو بارش چو گفت سايل راد
مالدار اين چنين جوابش داد
گفت اگر حق پرستي اي تن زن
دين و دنيي ز حق طلب نه ز من
گفت دين هست نيک و دنيا رد
نيک ازو خواهم وز تو بد بد
که مرا گفته اند از پي دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل
چون توبر باطلي و من بر حق
از تو جويم نصيب خويش الحق
زانکه نفس ارچه گوهريست شريف
کار او باطل است و راي سخيف
دل بدو داده ام که حق پرورد
باز گردد به سوي حق پردرد
دين نيابي گرت غم بدنست
زانکه کابين دين طلاق تنست