حکايت

آن شنيدي که در ولايت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بياباني
کرد قصد هلاک ناداني
مرد نادان ز پيش اشتر جست
از پيش مي دويد اشتر مست
مرد در راه خويش چاهي ديد
خويشتن را در آن پناهي ديد
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خويش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پايها نيز در شکافي کرد
در ته چه چو بنگريد جوان
اژدها ديد باز کرده دهان
ديد از بعد محنت بسيار
زير هر پاش خفته جفتي مار
ديد يک جفت موش بر سر چاه
آن سپيد و دگر چو قير سياه
مي بريدند بيخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو ديد حالت بد
گفت يارب چه حالتست اين خود
در دم اژدها مکان سازم
يا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر اين که شد کين خواه
شتر مست نيز بر سر چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ايزدش از کرم دري بگشاد
ديد در گوشه هاي خار نحيف
اندکي زان ترنجبين لطيف
اندکي زان ترنجبين برکند
کرد پاکيزه در دهان افگند
لذت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تويي آن مرد و چاهت اين دنيي
چار طبعت بسان اين افعي
آن دو موش سيه سفيد دژم
که برد بيخ خار بن در دم
شب و روزست آن سپيد و سياه
بيخ عمر تو مي کنند تباه
اژدهايي که هست بر سر چاه
گور تنگست زان نه اي آگاه
بر سر چاه نيز اشتر مست
اجل است اي ضعيف کوته دست
خاربن عمر تست يعني زيست
مي نداني ترنجبين تو چيست
شهوتست آن ترنجبين اين مرد
کهترا از دو کون غافل کرد