در تسويت پارسي و تازي

فضل دين در ره مسلمانيست
هنر ملک ره فرادانيست
هست محتاج کارسازي ملک
چه کند پارسي و تازي ملک
از پي دين و شغل پردازي
هيچ در بسته نيست در تازي
تا عمر شمع تازيان بفروخت
کسري اندر عجم چو هيمه بسوخت
ملک عدلست و دين د پردرد
تازي و پارسي چه خواهد کرد
پارسي بهر کارسازي تست
تازي از بهر کره تازي تست
گر به تازي کسي ملک بودي
بوالحکم خواجه فلک بودي
تازي ار شرع را پناهستي
بولهب آفتاب و ماهستي
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
بهر معنيست قدر تازي را
نز پي صورت مجازي را
هر که شد جان مصطفي را اهل
چکند ريش و سبلت بوجهل
بهر معنيست صورت تازي
نه بدان تا تو خواجگي سازي
روح با عقل و علم داند زيست
روح را پارسي و تازي چيست
اين چنين جلف و بي ادب زاني
که تو تازي ادب همي خواني